از جهالت تا شهادت
گـروه آدم خوارها شهید شاهرخ ضرغام
در آبادان شــخصی بود که به مجید گاوی مشــهور بود . می گفتند گنده لات اینجا بوده . تمام بدنش جای چاقو و شکسـتگی بود . شــاهرخ وقتی مجید را دید با همان زبان عامیانه گفت : ببینم ، میگن یه روزی گنده لات آبادان بودی . میگن خیلی هم جیگر داری ، درســته!؟ اما امشب معلوم میشه ، با هم میریم جلو ببینم چیکاره ای !
شــب به سنگرهای عراقیهـا نزدیک شدیم . شاهرخ به مجید گفت : میری تو سنگراشون ، یه افسر عراقی رو میکشی و اســلحه اش رو میاری . اگه دیدم دل و جرأت داری میارمت تو گروه آدم خوارها . مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت بعد اومد .
مجید یک دفعه دستش رو داخل کوله پشتی کرد و چیزی شبیه توپ را آورد جلو . یک دفعه داد زدم : وای !! ســر بریده یک عراقی در دسـتش بود . شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟ مجید که عصبانی شــده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بیا این هم درجه هاش ، کندم . شــاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت : حالا شد ، تو دیگه نیروی ما هستی.
هر کدام از کسانی که به گروه آدم خوارها ملحق می شدند ماجراهائی داشــتند . مثلا علی تریاکی قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود . علی جذب سید مجتبی هاشمی شده بود . بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شــجاع تبدیل شد . علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید .
شــخص دیگری بود که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشــهر شده بود . او با ســید آشنا می شود و رفاقت او با سید به جائی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت . او به یکی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد . در گروه شاهرخ همه جور آدمی بود . مثلا شخصی بود که فارغ التحصیل از آمریکا بود . افراد بی نمازی بودند که در همان گروه به تبعیت از شاهرخ نماز خوان شدند تا افراد نماز شب خوان.
موضوعات: "بدون موضوع" یا "لقب امام زمان"
بسم رب الشهدا و الصدیقین
فرمانده ی گردان تخریب شهید محسن دین شعاری
همیشه پارچه سیاه کوچکی بالای جیب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقیقا روی قلبش…
روی پارچه حک شده بود “السلام علیک یا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد… هر وقت پارچه سیاه کم رنگ میشد از تبلیغات، پارچه نو میگرفت و به لباسش می دوخت….
کل محرم را در اوج گرمای جنوب با پیراهن مشکی میگذراند.
در گردان تخریب هم همیشه توی عزاداری و خواندن دعا پیشقدم بود.
حاج محسن بین عزاداریها بارها و بارها دم “یا زهرا(سلام الله علیها)” میداد و همیشه عزاداریها رو با ذکر حضرت زهرا(سلام الله علیها) به پایان می برد.
پ.ن:
معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!
نوع ِسیم خاردارهایش … مین هایش …
فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست …
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِنفسیم …
گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
فرمانده گردان تخریب! ما میخواهم مثل تو باشم.
آرامش شهید حسین خرازی.
فرمانده ها شلوغ می کردن سر به سر حاج حسین میذاشتن که ساکت بود؛ کاظمی گفت: حاجی! حالا همین جا صبحونمونو می خوریم، یه ساعتی می خوابیم، بعد هم هرکسی کارخودش…
گفت؛ من بایدبرم خط با بچه های مهندسی قرار گذاشتم, زاهدی بلند شد رفت بیرون سوار ماشین حاج حسین شد، روشنش کرد و بعد فرو کردش توی گِل. چهار چرخ ماشین توی گل بود.
گفت؛ حالا اگه میتونی برو! لبخندش از روی صورتش پاک شد. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت. ماشین از توی گل درآمد رفت. فقط ️وقتی دلمون و ذهنمون همه اش برای خدا باشه آرامش داریم؛ شبیه شهدا رفتار کنیم
ما دنیایی را جدی گرفتهایم که شهدا به آن خندیدند و رفتند …
پیکرهای مطهر 72 شهید تازه تفحص شده ی دفاع مقدس با حضور اقشار مختلف مردم به صورت رسمی از طریق مرز شلمچه تحویل مقامات جمهوری اسلامی ایران، و تشییع شد.
سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح :
درمیان پیکرهای مطهر شهدا که امروز به کشور بازگشتند،پیکر 4 مجاهد شهید عراقی از لشکر 9 بدر ایران که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده و اخیرا"در جزیره عجراویه نزدیکترین جزیره به بصره تفحص شدند وجود دارد که پس از انتقال به مشهد مقدس و طواف در حرم امام رضا(علیه السلام) برای خاکسپاری به کربلا و نجف منتقل خواهند شد.
همچنین 27 آذر ماه نیز پیکرهای مطهر 46 شهید دوران دفاع مقدس که در منطقه ی مندلی و زرباطیه عراق شناسایی شده اند از طریق مرز مهران در استان ایلام به کشور باز خواهند گشت.
وصـــیت نامـــه شهید محمد کیهانی
« پشتیبان ولایت فقیه و رهبری عزیز امام خامنهای باشند، تا به این نظام مقدس که زحمات زیادی برای آن کشیده شده و برای آن مجاهدت و خونهای پاک زیادی ریخته شده است آسیبی نرسد. یکی از سندهای حقانیت این اصل عزیز و بزرگ انقلاب(ولایت فقیه) این است که بیش از 300 هزار شهید در وصیت نامههای خود بر آن تاکید کرده زیرا آنها به حقیقت رسیده اند و دریافتند و با خون خود این موضوع بزرگ و با برکت را امضا نمودهاند. »
سر کلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران…
به نظرتون کارخوبیه؟
کیا موافقن؟ کیامخالف؟
اکثر دانشجویان مخالف بودن!
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه….نباید بیارن…
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن …گیر دادن به چهار تا استخوووون… ملت دیوونن!!”
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود…
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند…
ولی استاد جواب نمیداد…?
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:
استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟
شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟?
استاد روی تخته ی کلاس نوشت:
من مسئول برگه های شما هستم…✋
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن!!
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
✍گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم…?
هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت…
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت…
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
دانشجویان گفتن: استاد تکه کاغذها رو میچسبونیم بهم.
⚠برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:
شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ ، الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟?
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه?
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
??تنها کسی که موافق بود ….
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود.??
شهدا را یاد کنیم با عمل به وصیت هاشون …
شادی ارواح شهدا و امامِ شهدا صلوات
همسر با تحسین مجذوب می شود.
این را می دانیم که همه انسانها تحسین شدن را دوست دارند. زمانی که همسر را، تحسین صادقانه خالص می کنید و درمورد رفتار، دارایی، یا مهارتش تایید میکنید، بهطور ناخودآگاه احساس خوش آیندی درباره خود پیدا میکند. او احساس تأیید و تصدیق را درک می کند. حس مهم بودن و ارزشمندی می یابد. و در نهایت به این نتیجه می رسد و خودش را بیشتر از قبل دوست خواهد داشت و نیزشمارا بیشتر از قبل دوست خواهد داشت.
فراموش نکنید که در زندگی مشترک خود، دنبال چیزی برای تحسین کردن او باشید؛ کارهای کوچک همسر خود را نیز مثل کارهای بزرگ او تحسین و تایید کنید؛ شما میتوانید همسر خود را به خاطر نوع صحبت یا نوع لباس پوشیدنش، یا دعوت شما برای یک صرف شام در رستوران موردعلاقهتان یا به دست آوردن موفقیت کاری یا ارتقای تحصیلش تحسین کنید.
هر گاه که شما چیزی برای تحسین کردن او پیدا کردید، همسر شما نسبت به شما، بیشتر احساس محبت و دوست داشتن خواهد داشت و همچنین شما را جذابتر از قبل خواهد دید.
#به_قلم_خودم
#فرهنگ_فاطمیه
تاثیر غذا و تاثیر صحبت
آیت الله کوهستانی هم زمان با کنترل نفس در گفتار خود نیز مواظبت کامل داشت و از حرف های بیهوده پرهیز می کرد، نه تنها غیبت نمی کرد اجازه غیبت کردن نیز به کسی نمی داد،
حتی در ادا کردن کلمات دقت زیادی به خرج می داد؛ مثلاً کلمه « بد» را به کار نمی برد یا کم تر استعمال می کرد و به جای آن کلمه « خوب نیست » را به کار می گرفت .
آیت الله کوهستانی(رحمه الله علیه) در باره تاثیر غذا در انسان می فرمود:
اثر غذا در آدم بسیار زیاد است. انسان وقتی غذا می خورد بخشی تبدیل به خون می شود و به مغز می رسد، در نتیجه اگر طیب و طاهر نباشد بر افکار انسان ها اثر می گذارد و این فکرهای شیطانی ناشی از تاثیر آن غذای ناپاک است
من خود گاهی می نشینم و اگر فکرهایی به ذهنم بیاید، بلافاصله می اندیشم که چه چیزی خورده ام!
نکته جالب اینجاست که این عارف وارسته مرحوم آیت الله کوهستانی (قدس سره) در خصوص حرف بیهوده و سخن گفتن می فرمایند :من حرف بیهوده زدن را کمتر از غذای حرام نمی دانم
این جمله بر سر در مدرسه علمیه کوهستان،واقع در روستای کوهستان از توابع بهشهر ، نصب شده است.
خـــاطره شهید علی چیت سازیان
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود! ️به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس….❤
ســـیره شـــهید حسن اکبری
از همان دوران نوجوانی که به سپاه پاسداران آمد، جنب و جوش و شیطنت زیادی داشت و بیشتر وقتش را صرف ورزش، خصوصا ورزش های رزمی می کرد. او پس از ازدواج و جذب در سپاه ولی امر، وقار خاصی پیدا کرد و روز به روز در کاری که انتخاب کرده بود، پله های ترقی را طی کرد.
این هدیه های خاکی
سوغات شهر عشقند
سرشار از آرزوهاست
هر تکه استخوانت
عزیز برادرم خوش آمدی
کلام رهبری در مورد شهید شهسواری درسفر به کرمان
یکی مثل شهید شهسواری که
به یک چهرهی ماندگار در کشور
تبدیل میشود؛ نه به خاطر این
که وابستهی به یک قشر برتر
است؛ نه، او یک رعیت زاده و
یک جوان برخاستهی ازقشرهای
پایین اجتماع است.
اما آگاهی و شجاعت او، او را
درچشم مردم ایران عزیز میکند.
آن روزی که ما پای تلویزیون
نشسته بودیم و دیدیم این جوان
درچنگ دژخیمان رژیم بعثی
صدام و زیر شلاق وتازیانهی آنها
فریاد میزند:
((مرگ بر صدام، ضد اسلام))
نمیدانستیم ایشان جیرفتی است
نه اسمی از او شنیده بودیم و نه
خصوصیتی از اومیدانستیم. اما
همه ی وجود ما غرق تعظیم و
تجلیل از این جوان آزاده شد.
بعد هم بحمداللَّه بمیان مردم و
کشور ما برگشت. امروز هم به
عنوان یک شهیدنامدار و نام آور
در میان ملت ما مشهور است.
17 اردیبهشت 1384
کلام شهــید هادی محــــبی
اگر انقلاب کردید تا جامعه ای اسلامی داشته باشید دست به سوی اجنبی دین دراز نکنید پس دل محکم دارید و از این انقلاب دست نکشید و نگذارید مشکلات اجتماعی و اقتصادی شما را از انقلاب دور کند و بدانید که این خود امتحان الهی است و در بهشت مراتبی است که با عبادت به دست نمی آید.
علم نافع
امام حسن علیه السلام
آیت الله جوادی آملی ؛
از وجود مبارک امام حسن مجتبی (سلام الله علیه) رسیده است که «کونوا أوْعیة العلم و مصابیح الهدی»[کافی، ج 1، ص 301]
این نصیحت برای همه امت اسلامی سودمند است مخصوصاً برای شما طلاب .
این بیان آن است که شما ظرف دانش باشید و چراغ هدایت «کونوا أوْعیة العلم و مصابیح الهدی»
بیان نورانی امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است «انَّ هذه القلوب أوعیة فخیرها أوْعٰاها»[نهجالبلاغه، حکمت 147]
یعنی این دلها ظروف معارف است شما در این دل جز معرفت الهی و احکام و حکم حق چیزی قرار ندهید دلها ظرف علوم است
وجود مبارک امامحسن(سلام الله علیه) فرمود: شما ظرف دانش باشید نگذارید در جان شما غیر دانش چیزی رسوخ کند و برای اینکه این علم نافع باشد فرمود #چراغ هدایت باشید علم نافع علمی است که هم به حال خود انسان سودمند باشد هم به حال جامعه
علم چند قسم است بعضی از علوم اصلاً نافع نیست ضار است نظیر سحر و شعبده و جادو و امثال اینها که اینها علوم سودمند نیستند
بعضی از علوماند که نافعاند سودمندند ولی چون در جان ننشستهاند و شخص عالم به آن علم عمل نکرده است از علم خود استفاده نمیبرد این علم برای او نافع نیست
وجود مبارک رسول گرامی (علیه و علی آله آلاف التحیّة و الثّناء) به خدا پناه میبردند از علمی که نافع نباشد «نعوذ بالله من علم لا ینفع»[بحارالانوار، ج 2، ص 32]
از علمی که نافع نباشد پس بعضی از علوم اصلاً ضارند و نافع نیستند مثل سحر و شعبده و جادو و طلسم و اینها بعضی از علوم نافعاند ولی شخص عالم به آنها عمل نمیکنند بعضی از علوماند که نافع اند و شخص عالم به آنها عمل میکند
وجود مبارک امام مجتبی به ما فرمود علم نافع فراهم بکنید یعنی علمی که ذاتاً سودمند است و شما هم از او بهره میبرید
لذا فرمود: «کونوا اوعیة العلم و مصابیح الهدی»[ کافی، ج 1، ص 301.]
یعنی ظرف دانش و چراغ هدایت باشید وقتی انسان چراغ هدایت قرار میگیرد که دارای علمی باشد که آن علم سودمند است و به علم خود هم عمل بکند*
حضرت آیت الله حاج آقا مصباح یزدی (دام ظله) در جمع طلاب و اساتید مجتمع آموزش عالی فقه فرمودند :
ما به عنوان روحانی ، سه نوع وظیفه داریم که باید انجام دهیم؛
اول اسلام را در جامعیتش #بشناسیم و بشناسانیم و نه فقط در احکام فردی فقهی ؛
دوم داشتن #بصیرت است؛ چون اسلام یک سری گزاره های کلی است و برای پیاده کردن آن در جامعه، باید شرایط عینی جامعه را در نظر گرفت و راه اجرای آن را با مقدماتش شناخت؛ در این راه باید هم امکانات و استعدادهای خود را بشناسیم و هم شیطنت های دشمن را تا مبادا فریب بخوریم. لذا به بصیرت سیاسی و اجتماعی نیاز داریم.
سوم هم #خودسازی است تا بر هوای نفس خود غالب باشیم و منافع خودمان را بر مصالح جامعه و اسلام ترجیح ندهیم.
اگر عالمی خودسازی نداشته باشد، ضررش بیش از نفع وی خواهد بود ، چرا که « دزد که با چراغ آید، گزیده تر برد کالا ». لذا صرف دانستن و آکاهی کافی نیست، بلکه باید آماده فداکاری و ایثار و شنیدن تهمت ها و تمسخرها در این راه باشیم و تا پای جان در راه اسلام، بایستیم.
امام (ره)نمونه کامل و الگویی برای ماست؛ او که تابع محض الهی بود و در هرکجا حضور داشت، تنها به انجام وظیفه خود در مقابل خداوند فکر می کرد و حتی کشته شدن فرزندش را در این راه، از الطاف خفیه الهی دانست.
سخنرانی 12 آذرماه 97
خاطراتی از زندگی شهید یوسف سجودی.
دو تا خاطره زیبا از زندگیِ سردار شهید یوسف سجودی مینویسم ، یکیاش مخصوصِ خانومهاست و یکیاش مخصوصِ آقایون…
خاطره ی شهید ویژه خانومها:
همسر شهید میگه: زندگیمون با کمکخرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی میگذشت. یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم. بهش گفتم که چیزی نداریم. اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده. حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم… وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره… داشت گوشههایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، میخورد… بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب….
خانوما_دقت_کنین:
از همسر این شهید یاد بگیرین و چیزی رو نخواین که میدونین همسرتون توانِ مهیا کردنش رو نداره ، لطفاً با پایین آوردنِ سطح توقعاتتون کاری کنین که مردتون شرمنده نشه ، تا زندگیتون آرامش داشته باشه…
.
_________________________________
خاطره ی شهید ویژه آقایون:
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟
هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم…
مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش میکردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف میخندید و میگفت: فدای سرت خانوم!
.
آقایون باید اینجا دقت کنید:
همسرتون با عشق براتون غذا می پزه و توی خونه زحمت میکشه. اگه غذا خوب نبود و یا نقصی دیدین ، نباید به روش بیارین. یادمون نره که گاهی یه تشکر کردن ،کلِ خستگی رو از تن همسرمون خارج میکنه… شهدایی_زندگی_کنیم_تا_طعم_خوشبختی_رو_بچشیم
منبع خاطرات:
مجموعه طلایه داران جبهه حق 7 ( کتاب شهید یوسف سجودی)
فرمانده تیپ سوم لشکر 17علی بن ابیطالب علیه السلام
یک عملِ ساده با ثوابی بسیار بزرگ و عجیب:
امام صادق علیه السلام می فرمایند: به خدا قسم، کسی که این صلوات را بفرستد، از گناهانش خارج می شود مانند روزی که از مادر متولد شده است:
صَلَواتُ اللّهِ وَ صَلَواتُ مَلائِکَتِه وَ اَنْبِیائِه وَ رُسُلِه وَ جَمیعِ خَلْقِه عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ السَّلامُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
[نورانیت این صلوات بسیار عجیب است و شایسته است که انسان بر آن مداومت داشته باشد. به خصوص اگر کسی بخواهد در بین جمعیّت متذکّر باشد، گفتن این صلوات به جهت مصون ماندن از مزاحمت و توجّه نفوس مناسب است]
منبع: بحار الانوار : 91 / 55
#حدیث_روز
هر نگاهت درسِ عشق و خندهات درسِ وفا
تا تو استادی، چه شیرین است دانشجو شدن
خاطرات_شهید_احمد_اعطایی به روایت خواهر شهید
مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی میگفت «میخواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه میرود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرفهایی که از قبل میزد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیدهایم.»
آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم.
همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سیدمجتبی هاشمی پشت جلد آن بود.
به او گفتم «چشمهایم خیلی درد میکند و نمیتوانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «میدانم که برای برادرت گریه کردهای و چشمهایت درد میکند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.»
وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید میشود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«انشاءا… هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او میداند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم.
از سوریه با من زیاد تماس میگرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم میدانم سوریه است. در یکی از تماسهای آخر، خیلی بیقراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.»
همان شب خواب دیدم که احمد گفت «میخواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنهها را ببینی، حتی یک بار هم نمیگویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(سلام الله علیها) چطوری صبوری میکند، تو هم باید همینطور صبوری کنی.»
این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمیدانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش میشود، چه آرامش و حال خوبی به انسان میدهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرفهایی را که میگویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرفها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «دیگر نمیگویم.»
بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح میکردیم، احمد با جبروت خاصی اذان میگفت و همه اذانهای هنگام نماز را نیز احمد میخوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم.
ما میبینیم که یک شهید گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته می شود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند…
امام خامنه ای 14آبان 97
#طنز_جبهه
منو به زور جبهه آوردن?
آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود??.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.??
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم? اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.?
میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.?
شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید?
نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم.?
طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم? و به سوالات او پاسخ میدهیم.?
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب_بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.?
?پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»?
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم?. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه?. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم.? شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»??
نفر دوم «احمدکاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت?: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.? چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم،? دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم??! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند? ، من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید?. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»??
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.?
?«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد.? گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم? و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم?. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»?
?خبرنگار کم کم داشت بو میبرد?. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.☺️
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد? دخترش را بدبخت کند و به من بدهد?. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»??
?خبرنگار دست از نوشتن برداشت.?
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبودشخصیت داشتم?. هیچ کس به حرفم نمیخندید?. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله?. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»???
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت???
اگر مشتی پلاک و استخواناند
رموز هستی و جانِ جهاناند..
چو خونی در رگ هستی ، رواناند
چو جان، در جسم این امت نهاناند..
شهدا گاهی نگاهی
ای شــــــــهید
باز صُــــبح شد و…
دوست داشتن
تـو…
با جان و دل
آغــــاز شد…..
سلام.وقتت.بخیر.علمدار
بچه که بودم مادرم برایم جوجه می خرید؛ از همین جوجه های رنگی.
اولش فکر نمیکردم بزرگ کردنشان کار چندان سختی باشد؛ اما بعد فهمیدم پرورش جوجه ها فوت و فن خودش را دارد.
چند جوجه از بین رفتند تا توانستم جوجه داری یاد بگیرم.
یک بار دوستم گفت کتابی درباره جوجه ها در یک کتاب فروشی دیده، سر از پا نشناختم. به سراغ کتاب فروش رفتم. کتاب گران بود؛ اما قیمتش برایم مهم نبود. من دغدغه بزرگ کردن جوجه هایم را داشتم.
جوجه های من عاشق نمی شدند، با رفیق ناباب نمی گشتند. آنها علاقه ای هم به بازی کامپیوتری نداشتند . با دود و دم غریبه بودند و اعتیاد در کمین شان نبود.
آنها فقط یک کلمه بلد بودند:جیک جیک.
جوجه های من تلفن همراه نداشتند تا پیامک بازی کنند و با دوستانشان برای فلان مهمانی قرار بگذارند. جوجه ها چت کردن بلد نبودند. آدرس ایمیل هم نداشتند که کسی برای شان عکس و قصه بفرستد.
آنها یک آدرس بیشتر نداشتند :زیر زمین خانه ما، جعبه چوبی میوه
من تنها نگران پرورش جسم جوجه هایم بودم و همین نگرانی مرا واداشت که به دنبال راه صحیح پرورش آنها بروم.
حالا که بزرگ شده ام، بچه هایی دارم که باید هم جسم و هم روحشان را پرورش دهم؛ اما یک سؤال : دغدغه من برای تربیت فرزندانم، آیا به اندازه نگرانی ام برای پرورش جوجه هایم هست؟
فرمــــــــــانــده قلبـــــــــها
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـیﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮکش ﺗﻮی ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزی داشت ؛ ﺣـﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ میﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل
ماشین . هی ﺩﺳﺖ میﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچه ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، میﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ میﮔﺮﻓﺖ می کشید ،
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمیﺷﺪ …
با غصّه ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ که ﺯخمی ﺍﻓﺘﺎﻩ
ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭی ﺯﻣﯿﻦ … ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ میﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ …
ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ …..! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ؛ نمیﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبهﺟﺎ کنم . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . »
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یکی یکی ﺳﺮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ می کرﺩ ، ﺩﺳﺖ می کشید ﺭﻭی ﺳﺮﻣﺎﻥ و می گفت : ﻧﮕﺎﻩ کن …. ﺻﺪﺍﻣﻮ میﺷﻨﻮی …..؟ ﻣﻨﻢ ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯی …. می گفت و ﮔﺮیه می کرﺩ …..
سردار عشق و علمدار خمینی (ره) فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام)
خاطرات ناب سردارشهیدحاج حسین خرازی
خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
از جهالت تا شهادت
دفاع مقدس
سال 59 بود . با بمبارانهای فرود گاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شــروع شــد . در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که یکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد . نامه ایی را به او داد و گفت : از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهائی که در کردستان حضور داشتند .
شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت . صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم . وقتی وارد اهواز شــدیم همه چیز به هم ریخته بود . رزمندگان هم ازشهرهای مختلف می آمدند و … همه به ســراغ استانداری و محل اســتقرار دکتر چمران میرفتند .
بعد از سه روز به همراه دکتر چمران و برای عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم . بعــد از این حمله شــهید چمران برای نیروها صحبت کــرد و گفت: اگر می خواهید کاری انجام دهید ، اینجا نمانید ، بروید خرمشهر .
به دستور شهید چمران تا آخر تصرف خرمشهر در آنجا ماندیم . حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهی ســید مجتبی هاشمی قرار داشت . بیشتر افرادی که از مراکز دیگر رانده میشدند جذب سید مجتبی می شدند . او فرماندهی بســیار خوش برخوردی بود . ســید با شــناختی که از شاهرخ داشــت. بیشــتر این افراد را به گروه او یعنی “آدمخوارها” می فرستاد .
چه عاشقانه …
نمــاز میخواندند
و چه عاشقانه
به معشوق رسیدند …
نماز جماعت
به امامت شهید مدافع حرم شهید سیدرضا طاهر
و حضور معطر شهید مدافع وطن شهید میثم علیجانی
وصیت کرده بود که لباس سبز پاسداریش رو باهاش به خاک بسپارند که امام.زمان (علیه السلام) ظهور کردند در رکاب حضرت باشد…
یک رویا اما واقعیت.
«الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی سبیلالله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون»
«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.»
سوره_توبه_آیه20
خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از سوریه دید
چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای رفقای شهیدم به خصوص سجاد مرادی و عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود دوباره اعزام شدم سوریه نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها سلام دادم و زیارت کردم.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
موقع نهار شده بود رفتیم تو یک اتاق سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی با اون خنده قشنگش آمد و درست مقابل من نشست. از خوشحالی نگاهم رو ازش برنداشتم.
به من بالبخند گفت چیه چی دیدی ماتت برده؟️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت و شهیدشدی، اینجا چکار می کنی؟
با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم
بهش گفتم من خودم شنیدم که موشک با بدنت چه کرد. با خنده گفت: یه خراش ساده بود بخیه شد و خوب شد بهش گفتم من خودم تو گلستان شهدا مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا من زنده ام و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن.
پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم همدیگر را محکم فشار می دادیم. نمازصبح شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم هیچوقت از اون خواب بیدار نمی شدم.
یادم اومد که خدا تو قرآن میگه شهدا زنده اند
عبدالمهدی کاظمی هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه چند شب بعدش هم خواب سجادمرادی رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید.
شهید عبدالمهدی کاظمی
کلام شهید.
شهادت شربتی است که هر کس توان آنرا ندارد که بنوشد مگر اینکه بتواند در یک لحظه خود را از تمام قید و بند ظاهری اعم از مال و جان خود گذشته و در راه حق علیه باطل فدا کند…
این راه راه سعادت و راه رسیدن به پیروزی است…
آزاده شهید سعید باباسنی
سردشت زیدون
چشم و دل، دانی چه خواهند این حوالی؟!
بودنت را، دیدنت را،
قانعام !
حتی کمی …
شهید حسین پور رضا
روز عروسی کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی آمدخانه.
مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان! کجا بودی تا حالا؟ ️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» ?
مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید حسین دهانش را شیرین کند?. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.? مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت.
این عادتش تا آخرین روز ️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز 11 فرودین 61 عروسی کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️
راوی:همـــــسر شــهید حسین پوررضا
#طنز_جبهه
نان
تمام فکر و ذهنم جبهه بود، آخر هر کسی که برمی گشت از خاطرات شیرین جبهه می گفت و قند توی دل من آب می شد …
خلاصه قرار شد یک هفته بعد به جبهه برویم صبح اول وقت بی بی گفت: احمد برو نان بگیر و من هم خوشحال با بچه ها به طرف نانوایی رفتیم البته قبل از آن کیف و وسایل سفر را زودتر از خانه بیرون برده بودم…
بی بی می گفت: دیدیم 7 شد نیامد…10 شد نیامد…12 شد نیامد…این احمد آمدنی نیست چند ماهی از حضورم در منطقه می گذشت که زنگ زدم و گفتم: بی بی جان من منطقه هستم با اجازه هنوز نان نخریدم…
حجت عاشق شهادت بود 5سال قبل از شهادتش اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی ” مزین نمود️ و با شهدا انس عجیبی داشت.
قبل از شهادتش هر کس وارد اتاقش می شد بوی شهیدوشهادت به مشامش میخورد
و براین اساس بود که تقدیر الهی براین شد تا حجت خوبی ها در اسفند ماه 1390 در خرمشهر شهر خونین و در نزدیک ترین نقطه به مرقد اربابش حسین شهدشهادت را در جریان جنگ نرم و در حین ماموریت در ستاد راهیان نور کشور بنوشد. و اینچنین است که راه شهادت هنوز برای برخی خواص باز است ….
وصیت شهید حجت الله:
خدایا ! مرا به صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم.
مزار شهید حجت در خوزستان، شهرستان باغملک، روستای هپرو (20کیلو متری شهرستان) است.
یه بار باهم رفتیم گلزار شهدا، تو ماشین گفت: آبجی یکی بهم گفته اقای رحیمی تو شهیدمیشی ،برام دعا کن شهید بشم، گفتم انشاالله شهید میشی.
شهید حجت نشست کنار مزار شهید داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم برگشت نگام کرد و لبخند زد حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر می کرد این خاطره همیشه تو ذهنمه .
آقا حجت پنجشنبه به دنیا امد و پنجشنبه هم پر کشید مادرم دوست داره برادرم حسین هم در این راه برود بخاطر همین حسین 4سال قبل برا خادمی فرستاد و حسین روهم تشویق میکند.
شهید حجت همیشه اخر مجلس ها، به جوون ها میگفت ،دوستان تلاش کنیم راه شهدا را ادامه بدیم، پشتیبان ولایت فقیه باشیم، کاری کنیم که اقامون ازمون راضی باشه، دل مهدی رو خون نکنیم و این دعای اخر مجالس هاش بود .
شهیدحجت الله رحیمی
دلم تنگ است
برای کسی که
نمی شود او را خواست
نمی شود او را داشت
فقط می شود سخت
برای او دلتنگ شد
وصـــیت نامـــه شهیدسجادمرادی
«مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشاءالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای امام حسین(علیه السلام) گریه کنید.
2 روز روزه بدهکارم. یک سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود، یک سوم مال قانونی بنده صرف ایتام، هیات های سیدالشهدا، فقرا و امور خیریه شود. در قبرم تربت سیدالشهدا، شب اول قبر، نماز وحشت، زیارت عاشورا را فراموش تان نشود
فرزند عزیزم را به درس خواندن، تقوای الهی، نماز و حجاب توصیه می کنم. حلالم کن، خواهرانم و برادرم حلالم کنید.»
همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد من می روم و شهید خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!
ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمیکردند!!
ولی همهدیدند که آن روز فرا رسید
و
همانطور شد که میگفت…
شهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی
طلبه شهیدی که هر روز پای مادرش را می بوسید
برادر شهید :
اصغر همیشه با روی خوش با مردم برخورد می کرد و هنگامی که به منزل می آمد، ابتدا پای مادر را می بوسید و ایشان را تکریم می کرد، به همین خاطر مادرم همیشه او را دعا می کرد
اصغر شخصیتی بسیار مهربان داشت و از همان دوران کودکی، آرزوی روحانی شدن را در سر می پروراند و پیگیر درسهای طلبگی می شد.
او در سن 14 سالگی وارد حوزه علمیه شهر امیدیه خوزستان شد و پس از گذراندن 5 سال تحصیلی، در حوزه علمیه اصفهان به تحصیل ادامه داد و از لحاظ درسی در سطح بسیار بالایی قرار داشت و هیچ گاه انجام کاری را بر درسش ترجیح نمی داد
شهید مدافع حرم “سید اصغر فاطمی تبار”
از میان تمام
چیزهایی که دیده ام ،
تنها تویی که میخواهم به
دیدن اش ادامه دهم …
گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. سید مجتبی بود. گفتمش آقا سید عجب شبی زنگ زدی ،شب میلاد حضرت ابوالفضل (علیه السلام) است و من عیدی میخوام. سید فقط میگفت محمد شوخی بزار برای بعد فقط بگو کجایی؟ گفتم مسجدم، گفت سریع بیا دم در. دلم ریخت و نگران شدم با عجله خودم رو به دم در رسوندم. سید نگاهی بهم کرد و گفت چرا پس با دمپایی اومدی . من عجله دارم سریع کفش بپوش و بیا فلان آدرس دنبالم. منم سریع کفش پوشیدم و رفتم ، دیدم بله آقا سید شخصی رو دستگیر و مقداری طلا و جواهرات سرقتی ازش گرفته.
خلاصه با هر سختی که بود سارق رو به حوزه منتقل کردیم.
سید به عنوان مسول عملیات حوزه بسیج چندتا سوال ازش پرسید؟️ و شروع کرد به نصیحت کردنش که این مال دزدی چ تاثیراتی رو زندگی و فرزندت داره و … شخص تحت تاثیر صحبتها،مهربانی و شخصیت سید مجتبی قرار گرفت و گریه میکرد. در نهایت زنگ زدیم به صاحب منزل سرقت شده اومد و گفت طلا و جواهرات رو بهم بدهید من ازش شکایتی ندارم.?
خلاصه سید به سارق گفت که آزادت میکنم که بری شخص که از صحبتهای سید تحت تاثیر قرار گرفته و فهمید شب میلاد حضرت ابوالفضل است اصرار داشت که دست سید رو ببوسه و سید اجازه نمیداد، سید قران کوچکی از جیبش دراورد و گفت این رو ببوس و در پناه قرآن برو …
سیدمجتبی ابوالقاسمی
خاطره آتش زدن کاباره ها و شهیدشاهرخ ضرغام
از جهالت تا شهادت
بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود . اعتصابــات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که برگشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد !! خیلی تعجب کردم . فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود . در همه تظاهراتها شرکت میکرد .
حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قدرت ، قوت قلبی برای دوســتاش بود . البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباریها نداشت . بارها دیده بودم که به شاه فحش میداد . ارادت شاهرخ به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل ازانقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود و روی آن هم نوشته بود : خمینی ، فدایت شوم .
اوایل بهمن بود ، با بچه های مســجد ســوار بر موتورها شــدیم . همه به دنبال شــاهرخ حرکت کردیم .شــاهرخ رفت جلوی یه رستوران وایساد و گفت : این رستوران صاحبش یه یهودیه ، که الان ترســیده و رفته اســرائیل ، اینجا اسمش رســتورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند . پشت این سالن محل دانس و قمار و … بعد سنگی را برداشت و شیشه را شکست . بعد هم سراغ کاباره های دیگه رفتیم . آن شب تا صبح بیشتر کابارهها و دانسینگهای تهران را آتش زدیم …
نیمه های شب بود .وارد خانه شدیم . لباسهاش خونی بود . مادر با عصبانیت رفت جلو و گفت : معلوم هست کجائی ، این کارها به تو چه ربطی داره . نشست روی پله ورودی و گفــت : اتفاقاً خیلی ربــط داره ، ما از طرف خدا مســئولیم ! ما با کســی درگیر شــدیم که جلوی قرآن و اسلام ایســتاده ، بعد به ما گفت: شــما ایمانتون ضعیفه ، شــما یا به خاطر بهشــت ،یا ترس از جهنم نماز میخونید ، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه !! خلاصه این شاهرخ ، با اون شاهرخ که چند ماه قبل میشــناختیم خیلی فرق داشت…!
خاطرات شهیداحمداعطایی به روایت خواهر شهید
احمد خیلی شیطنت داشت! اما شیطنت شیرین، نه بد!
زیاد اهل درس خواندن نبود! وقتی من ازدواج کردم، احمد کوچک بود. همسرم دبیر او بود. از دست شیطنتهای احمد به من شکایت میکرد!
یک بار در مدرسه سرش درد گرفته بود، برای این که همین را بهانهی فرار از درس کند، آنقدر پیاز داغش را زیاد کرده بود که او را با موتور به خانه آوردند! از همسرم که پرسوجو کردم میگفت: همان بهتر که مدرسه نیاید! کلاً خیلی شیطنت میکرد!
از بچگی هم به خاطر دارم، مدام با ما به هیئات میآمدو هر پنجشنبه باهم به مزار شهدا میرفتیم.
احمد خیلی راحت در مورد ازدواجش با من صحبت میکرد و میگفت «خدا فرموده زود ازدواج کنید.» 21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و در 23 سالگی، با مرضیه خانم ازدواج کرد.
اولین نکتهای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایتپذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد.
در جامعه ما رسم بر این است که بزرگترها مهریه را تعیین میکنند، ولی نظر احمد این بود که مهریه، حق خانم است و خودش باید آن را تعیین کند.
خیلی زیاد از شهادت حرف می زد…همه به او شهید زنده میگفتیم!
یادم هست، خط تلگرامم مدتی خراب شده بود، وقتی درست کردم و پیامها برایم آمد، دیدم شکلکهای گل برایم فرستاده و نوشته: برایت گل فرستادم که بعداً وقتی شهید شدم نگویی احمد برایم گل نفرستاد!
ما همه میدانستیم احمد شهید خواهد شد! اما فکر نمیکردیم آنقدر زود برود! میگفتیم لااقل بچههایت را بزرگ میکردی بعد!
روزهای آخر هم از حرکاتش میفهمیدم! یک بار در خانه داشت میوه میخورد، دیدم که اشکهایش فروریخت و بعد بهسرعت پاک کرد! مدام میگفت برایم دعا کنید! ما هم فکر میکردیم برای کارهای دنیایی به گرفتاری خورده! و اینطور شد که ندانسته برای شهادتش دعا کردیم!!
مادرم می گفت به من زنگ میزد و میگفت: مادر برایم دعا کن! چند وقت بعد تماس گرفت و گفت: الهی قربانت شوم مادر! کارم درست شد!
روزهای آخر خیلی فیلمهای شهدای مدافع حرم را نگاه میکرد. خانوادههای آنها را به ما نشان میداد و میگفت: ببینید چقدر صبورند! ببینید همسران اینها، خواهران اینها، مادران اینها چقدر صبر دارند. داشت کم کم ما را آماده میکرد!
خاطرات_شهید_احمد_اعطایی به روایت خواهر شهید
یادم هست احمد قبل از اینکه به سن مدرسه برسد، علاقه خیلی شدید به مدرسه رفتن داشت. مادرم هر روز برای من و برادرم محمد، لقمه غذا آماده میکرد و داخل کیفمان میگذاشت تا موقع زنگ تفریح بخوریم. احمد فکر میکرد هر کسی ساندویچ داشته باشد میتواند به مدرسه برود. این خاطره برای زمانی است که محمد کلاس اول بود. یک روز وقتی مادرم، محمد را به مدرسه برده بود، احمد برای خودش ساندویچ بزرگی درست کرده و سریع به سمت مدرسه رفته بود. همسایهها احمد را دیده بودند و وقتی مادرم برگشته بود، به او گفته بودند. مادر که به دنبالش میرود او را میبیند که کنار در مدرسه ایستاده و به مادرم گفته بود که من را به مدرسه راه نمیدهند.
چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوقالعاده باروحیه و شجاع بود. در تمام شیطنتهایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 10 سال بود که در سپاه فعالیت داشت، ولی هیچگاه از کارهایی که انجام میداد، حرفی نمیزد. همیشه در حال آموزش دیدن بود.
آرمان بزرگی داشت و میگفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید. از زمان دبیرستان، مطالعهاش بیشتر شد و حتی کتابهای مخالفان را هم میخواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیعتر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتابها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد.
احترام پدر و مادر را خیلی نگه میداشت. دست و پای مادرم را خیلی میبوسید و به من هم توصیه میکرد این کار را انجام دهم. حتی بعد از اینکه ازدواج کرد، به پسرش یاد داده بود که بعد از غذا خوردن، دست مادرش را ببوسد و تشکر کند. معتقد بود بچهای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او میشود. به قدری برای بزرگترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید.
گشتهایم از لطفِ احمد آشنای اهلبیت
مبتـلای احمـــدیـم و مبتـلای اهــلبیت
بچه های ما همه یک جا فدای اهل بیت
قـوم سلمـانیم، قـومِ بی کمالی نیستیم
عشقمحمدصبساستوآلمحمد
مردان حقیقت که به حق پیوستند
از دام تعلقات دنیا رستند
چشمی به تماشای جهان بگشودند
دیدند،که دیدنی ندارد، بستند…
هرکس که بر سرش زده باعشق سر کند
باید هواى داشتن دردسر کند
باید هر آنکسى که پى وصل میرود
تا مرز سوختن بتواند خطر کند
خاطره یکی از رزمنده های یگان فاتحین
سال گذشته برای عملیات محرم عازم سوریه شده بودیم بعد از رسیدن به دمشق ما رو سوار اتوبوس ها کردند. قبل از سوار شدن به اتوبوس حسابی مارو توجیه کردند که تو مسیر از ماشینها پیاده نشیم و کلی از این دست تذکرها.
اتوبوس ها حرکت کردند ماهم با رفیقامون کنار هم نشسته بودیم روحیه بچه ها خیلی عالی بود، مقصد ما حلب بود اما به خاطر شرایط و خوردن به تاریکی شب مجبور بودیم شب را در حماء بمانیم.
حدود نماز مغرب بود رسیدیم به مقر اصلی حماء که قرار بود شب را آنجا بمانیم جمعیت نیروها زیاد بود. بعد از نماز زیارت عاشورا و بعد هم شام رو خوردیم کم کم هوا سرد شده بود نیروهایی که تو اون مقر بودند برامون پتو آوردند و خودشون پتو هارو تقسیم میکردند.
من با رفقام حلقه زده بودیم و مشغول حرف زدن بودم که نفری که پتو تقسیم میکرد رسید به ما، ناگهان سرم رو بلند کرده که پتو رو بگیرم که یه دفعه خشکم زد.
کسی که پتو تقسیم میکرد کسی نبود به جز مهدی حسینی تا دیدمش بی اختیار پریدم بغلش کلی ذوق کردم.اونم کلی خوشحال شد. کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم حاج مهدی اینجا چیکار میکنی؟️ گفت داداش خدمتگزاری رزمنده رو انجام میدم بهش گفتم سمتت چیه؟
گفت: هیچ کارم اینجا میبینی که دارم پتو پخش میکنم!!!
بعد از حدود یه ساعت️ حرف زدن بهم گفت برو بخواب صبح زود باید حرکت کنی بعد از هم خداحافظی کردیم گفت فردا میبینمت داداش.
قبل از اذان بیدارمون کردند و رفتیم برای نماز خوندن بعداز نمازجماعت صبح گفتن به خط بشیم با تمام تجهیزات؛ فرمانده مقر و مسئول انتقالمون به حلب میخواست صحبت های نهایی رو انجام بده.
تمام نفرات به خط شدیم که فرمانده بیاد که دوباره مات شدم. آقامهدی دیدم داره میاد پیش نیروها و با همون لحن زیبا و لبخند همیشگی شروع کرد برای نیروها صحبت کردند. بعد از تموم شدند حرفای آقا مهدی خواستیم سوار اتوبوس بشیم بهش گفتم :
حالا تو هیچکاره ای با معرفت؟
گفت : داداش دعا کن عاقبت بخیربشیم
که عاقبت بخیر هم شد.
شهیدمدافع حرم سیدمهدی حسینی
خـــاطرات شهدا
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند.
یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!
گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت:️ اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود
شهید شاهرخ ضرغام
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ!!
ﮐﺎﺭ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭﺑﺲ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﻭ
ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭽﮑﺲ….
ﻣﻬﺮاﻣﺮﻭﺯﯼ …
ﻓﺮﯾﺒﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺣﯿﺮﺍﻥ
ﮐﻪ ﺍﺻﻞ ﻋﺸﻖ ﭼﯿست!…
از جهالت تا شهادت خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
عشق به امام خمینی (ره)
مادرش همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده… تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد.
مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد، بهمن 57 بود.
شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
موقع ورود امام به ایران نزدیک می شد . برای گروه انتظامات شــاهرخ و دوستانش انتخاب شده بودند . بعد از ورود امام شاهرخ هر روز برای دیدار ایشان به مدرسه رفاه می رفت . این چند ماه مدام شاهرخ در فضای کمیته و مسجد و … بود .
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.
تو همان
صبح عزیزى
و دلیل نفســى
که اگر باز نیایى
به تنم جانى نیست…
شما بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید…
پ.ن: اردیبهشت 1361 عملیات بیت المقدس…
ملکوتی یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات بوده است که این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده، وی درباره این عکس گفت: نزدیک ظهر بود، رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو شهید متوجه شوند از آنها عکس گرفتم “ شهید ملاسلیمانی” فرماندهی گردان فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت، برای استراحت سرش را روی پای شهید احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود که برای ثبت عکس جلو رفتم این دو شهید هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند هر دو در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیدند…
خاطرات به روایت خواهر شهید احمداعطایی
احمد خیلی شیطنت داشت! اما شیطنت شیرین، نه بد!
زیاد اهل درس خواندن نبود! وقتی من ازدواج کردم، احمد کوچک بود. همسرم دبیر او بود. از دست شیطنتهای احمد به من شکایت میکرد!
یک بار در مدرسه سرش درد گرفته بود، برای این که همین را بهانهی فرار از درس کند، آنقدر پیاز داغش را زیاد کرده بود که او را با موتور به خانه آوردند! از همسرم که پرسوجو کردم میگفت: همان بهتر که مدرسه نیاید! کلاً خیلی شیطنت میکرد!
از بچگی هم به خاطر دارم، مدام با ما به هیئات میآمدو هر پنجشنبه باهم به مزار شهدا میرفتیم.
احمد خیلی راحت در مورد ازدواجش با من صحبت میکرد و میگفت «خدا فرموده زود ازدواج کنید.» 21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و در 23 سالگی، با مرضیه خانم ازدواج کرد.
اولین نکتهای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایتپذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد.
در جامعه ما رسم بر این است که بزرگترها مهریه را تعیین میکنند، ولی نظر احمد این بود که مهریه، حق خانم است و خودش باید آن را تعیین کند.
خیلی زیاد از شهادت حرف می زد…همه به او شهید زنده میگفتیم!
یادم هست، خط تلگرامم مدتی خراب شده بود، وقتی درست کردم و پیامها برایم آمد، دیدم شکلکهای گل برایم فرستاده و نوشته: برایت گل فرستادم که بعداً وقتی شهید شدم نگویی احمد برایم گل نفرستاد!
ما همه میدانستیم احمد شهید خواهد شد! اما فکر نمیکردیم آنقدر زود برود! میگفتیم لااقل بچههایت را بزرگ میکردی بعد!
روزهای آخر هم از حرکاتش میفهمیدم! یک بار در خانه داشت میوه میخورد، دیدم که اشکهایش فروریخت و بعد بهسرعت پاک کرد! مدام میگفت برایم دعا کنید! ما هم فکر میکردیم برای کارهای دنیایی به گرفتاری خورده! و اینطور شد که ندانسته برای شهادتش دعا کردیم!!
مادرم می گفت به من زنگ میزد و میگفت: مادر برایم دعا کن! چند وقت بعد تماس گرفت و گفت: الهی قربانت شوم مادر! کارم درست شد!
روزهای آخر خیلی فیلمهای شهدای مدافع حرم را نگاه میکرد. خانوادههای آنها را به ما نشان میداد و میگفت: ببینید چقدر صبورند! ببینید همسران اینها، خواهران اینها، مادران اینها چقدر صبر دارند. داشت کم کم ما را آماده میکرد!
#طنز_جبهه
پول لازم
هر وقت پول لازم داشتم باید دست یه دامان پدر می شدم موقع اعزام بود و آه در بساط نداشتم…
با برادرم عباس درمیان گذاشتم عباس گفت: تنها راهی که می شود بی دردسر و بدون هیچ سوال جوابی از بابا پول گرفت این است که به محل کارش بروی و آنجا بگویی پول می خواهی ، چون بابا جلوی زیر دستانش سوالی نمی پرسد که برای چه میخواهی و بدون هیچ سوالی هرچه قدر بخواهی می دهد شاید هم بیشتر.
رفتم به محل کار پدر و وقتی حسابی دور برش شلوغ شد خواسته ام را گفتم و خلاصه مشکل بی پولی من برای رفتن به جبهه حل شد.
کلام شهید احمد جعفرنژاد
شهادت شربتی است که هر کس توان آنرا ندارد که بنوشد مگر اینکه بتواند در یک لحظه خود را از تمام قید و بند ظاهری اعم از مال و جان خود گذشته و در راه حق علیه باطل فدا کند…
این راه راه سعادت و راه رسیدن به پیروزی است…