خاطرات_شهید_احمد_اعطایی به روایت خواهر شهید
مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی میگفت «میخواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه میرود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرفهایی که از قبل میزد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیدهایم.»
آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم.
همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سیدمجتبی هاشمی پشت جلد آن بود.
به او گفتم «چشمهایم خیلی درد میکند و نمیتوانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «میدانم که برای برادرت گریه کردهای و چشمهایت درد میکند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.»
وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید میشود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«انشاءا… هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او میداند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم.
از سوریه با من زیاد تماس میگرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم میدانم سوریه است. در یکی از تماسهای آخر، خیلی بیقراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.»
همان شب خواب دیدم که احمد گفت «میخواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنهها را ببینی، حتی یک بار هم نمیگویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(سلام الله علیها) چطوری صبوری میکند، تو هم باید همینطور صبوری کنی.»
این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمیدانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش میشود، چه آرامش و حال خوبی به انسان میدهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرفهایی را که میگویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرفها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «دیگر نمیگویم.»
بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح میکردیم، احمد با جبروت خاصی اذان میگفت و همه اذانهای هنگام نماز را نیز احمد میخوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم.
«خیلی سخت است اگر برنگردی.»