خاطرات_شهید_احمد_اعطایی به روایت خواهر شهید
یادم هست احمد قبل از اینکه به سن مدرسه برسد، علاقه خیلی شدید به مدرسه رفتن داشت. مادرم هر روز برای من و برادرم محمد، لقمه غذا آماده میکرد و داخل کیفمان میگذاشت تا موقع زنگ تفریح بخوریم. احمد فکر میکرد هر کسی ساندویچ داشته باشد میتواند به مدرسه برود. این خاطره برای زمانی است که محمد کلاس اول بود. یک روز وقتی مادرم، محمد را به مدرسه برده بود، احمد برای خودش ساندویچ بزرگی درست کرده و سریع به سمت مدرسه رفته بود. همسایهها احمد را دیده بودند و وقتی مادرم برگشته بود، به او گفته بودند. مادر که به دنبالش میرود او را میبیند که کنار در مدرسه ایستاده و به مادرم گفته بود که من را به مدرسه راه نمیدهند.
چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوقالعاده باروحیه و شجاع بود. در تمام شیطنتهایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 10 سال بود که در سپاه فعالیت داشت، ولی هیچگاه از کارهایی که انجام میداد، حرفی نمیزد. همیشه در حال آموزش دیدن بود.
آرمان بزرگی داشت و میگفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید. از زمان دبیرستان، مطالعهاش بیشتر شد و حتی کتابهای مخالفان را هم میخواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیعتر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتابها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد.
احترام پدر و مادر را خیلی نگه میداشت. دست و پای مادرم را خیلی میبوسید و به من هم توصیه میکرد این کار را انجام دهم. حتی بعد از اینکه ازدواج کرد، به پسرش یاد داده بود که بعد از غذا خوردن، دست مادرش را ببوسد و تشکر کند. معتقد بود بچهای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او میشود. به قدری برای بزرگترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید.
خاطره شهیداحمداعطایی به روایت خواهر شهید.