چشم و دل، دانی چه خواهند این حوالی؟!
بودنت را، دیدنت را،
قانعام !
حتی کمی …
شهید حسین پور رضا
روز عروسی کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی آمدخانه.
مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان! کجا بودی تا حالا؟ ️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» ?
مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید حسین دهانش را شیرین کند?. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.? مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت.
این عادتش تا آخرین روز ️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز 11 فرودین 61 عروسی کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️
راوی:همـــــسر شــهید حسین پوررضا
عروسی شهید حسین پور رضا .