خاطره شهید احمد اعطایی به روایت خواهر شهید
آخرین مرتبهای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش میکنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمیتوانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفتهای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچههایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفتهام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما میروم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانمها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانمها برداشته ولی این صبر را فقط شما میتوانید طاقت بیاورید.»
به شوخی و خنده گفتم «انشاءا… شهید میشوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که میتوانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.»
از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمیخواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرفهایمان، گفت «شنیدهام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر دو گریه کردیم.
داغ جوان خیلی سخت است، ولی وقتی میدانیم مشمول نگاه حضرت زینب(سلام الله علیها) شده، این داغ را فراموش کرده و از صمیم قلب خدا را شکر میکنیم.
انشاءا… طوری زندگی کنیم که لایق نظر آنها باشیم و اجازه ندهیم پرچمی را که بالا گرفتهاند، زمین بیفتد.
وقتی کسی میگوید ناموسم فدای ناموس حسین(علیه السلام) و اهل بیت را مقدم بر زن و فرزند و خانواده میداند، لیاقت دارد که هنگام جان دادن، مادر امام حسین(علیه السلام) بر بالینش برود. همرزمانش تعریف کردند که تیر به پهلویش خورده و ترکش قسمتی از سرش را برده بود…
ما آرزو میکنیم کاش یک مرد دیگر از این خانواده برود و شهید بشود! احمد ذخیره دنیا و آخرت ما شد! همیشه برای رفتن دلشوره داشتم. اما حالا دلخوش به شفاعت اویم. احمد واقعاً مخلص بود. به معنای واقعی مخلص بود… امثال ما شاید تا فلسفهی عملی را ندانیم انجامش ندهیم اما احمد میگفت: چون خدا گفته و خدا خواسته پس باید همین باشد
خاطره شهید احمد اعطایی به روایت خواهر شهید.