شـروع با نـام خـــدا
در روایت داریم:
کسی که بسم الله می گوید
خدا را در کار خودش شریک می کند .
مثلا اگر هنگام غذا خوردن بسم الله گفته بشود انرژی حاصل از این غذا در خدمت اهداف شیطانی قرار نمی گیرد .
دیگر اینکه وقتی سخن می گویند انشاءالله می گویند و به رضای خدا راضی می شوند.آنها زحمتهای من را با همین ضایع می کنند .
دیگر اینکه من از صبح تا شب زحمت می کشم تا آنها را به گناه وادار کنم ولی بعد آنها توبه می کنند . دیگر اینکه تا نام تو را می شنوند صلوات می فرستند و من چون ثواب صلوات را می دانم فرار می کنم زیرا طاقت آن درجات را ندارم .
دیگراینکه وقتی اهل بیت تو را می بینند به آنها محبت دارند . پیامبر به حاضرین گفت که هرکس این خصلت ها را داشته باشد ، اهل بهشت است .
〖از بیانات حجت الاسلام عالی〗
دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیر نامت نوایی ندارد
وضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون ولایت صفایی ندارد
دلی که نشد خانه یاسِ نرگس
خراب است و ویران بهایی ندارد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#حدیث_روز
بزرگترین عذاب.
زمانی اراده خدا بر این امر واقع شد که بر قومی عذاب نازل کنه، بعد از مدتی مشاهده کردند که هیچ عذابی وارد نشد! و اوضاع آرامه… پیامبر قوم، از خدا پرسید: ماجرا چیست؟
خطاب آمد: « ای نبی من! عذابی بالاتر از اینکه لذت مناجاتم را از دل خلائق بیرون ببرم، در خزانه ی خود سراغ نداشتم و اکنون این جماعت را به همان عذاب و بلا مبتلا کرده ام.
آهای جماعت! در این روزگار هم بزرگترین عذاب و شکنجه ی خدا اینه که « یاد امام زمان(عج) در دل ما، جایی نداره و خلائق، صاحبشون رو فراموش کرده اند…
? کتاب روز عالم سوز/ص284
ای کاش کمی از اخلاصتان را
به ما قرض میدادین !!!
این روزها بعضی ها
روی فرش حریر هم نماز نمیخوانند …
امان
از این
لحظات!
که
جمعی “میروند"،
و جمعی هم “میمانند"..
و امان،
از آن لحظۀ بازگشت….
جمعی “میآیند"…
جمع دیگر را “میآورند"!
جمعی هم “میمانند” که “میمانند"….
لبخنـد تـو …
رویای شیرینی ست
که معجزه دیدن بهشت را
برای مـا ترسیــم می کند !
پاسدار مدافع حرم شهیدعلی امرایی
@zakhmiyan_eshgh
#طنز_جبهه
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی پیکرها زیر آتش می مانند و یا به نحوں شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند.
هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی ممکن باشد یکی میگفت: دست راست من این انگشتر است دیگری می گفت: من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود.
او می گفت: من در خواب خُر و پُف می کنم پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هستم.
بــــــخـون بخــــــند
خاطره مادر شهید صدرزاده
یکی از دعاهای همیشگی مصطفی شهادت بود
و همیشه دعای قنوتش بود
ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم،
یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که موثرتره اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته.
گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی خدمت کنی ولی اگر شهید بشی… گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه دستگیری کنه.
مصطفی حتی شهادت برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه. و تازه متوجه شدم منظورش از مؤثرتر بودن یعنی چی.
وقتی پیام میدن که ماهواره رو جمع کردن از خونه و یا حجابشون کاملتر شده
ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه،
به آرزوی مصطفی یقین پیدا کردم،
دوست داشت اون چیزی که موثرتر بود برایش رقم بخورد.
پ ن: عکس فوق مربوط به حسینیه شهیدمصطفی صدرزاده هستش که شهید با هزینه شخصی خودشون تاسیس کردن
شهید مصطفی صدرزاده مدافع حرم
سیره شهید حسین هریری
پدر شهید می گفتند:
زمانی که شهید بزرگوار قرار بود به
جبهه مقاومت اعزام شود، در پاسخ
به این سوال که هنوز رهبری فتوای جهاد نداده است،
گفت:
«مگر حتما باید عرصه تنگ شود تا
آقا اذن جهاد بدهد، قبل از آنکه عرصه
تنگ شود باید برویم تا آقا اطمینان خاطر یابند.»
شهـادت
حقتــان بوده ؛
نماز هایتان گویاست …
#نماز_اول_وقت
نگین تخریب
جوان هفده سالهای که یک هفته پس از جنگ، به جبهه رفت ! یک روز دوره کلاسیکی جنگ ندید ، حتی او را به لحاظ سن کم ، به جبهه اعزام نمیکردن و او با ترفندهایی خود را به خیل کربلائیان رساند …
آن روزها در خطوط مرزی . . .
وقتی به میدان مین برخورد می کند ، هیچ اطلاعاتی ندارد! و باید او معبری در دل میدان فهم خود بزند ! بدنبال کسب علم تخریب میرود! همین پیدایش حس کنجکاوی شروع کارش در رشتهی ” تخریب ” شد، این جوان تازه وارد ، در دل جنگ رشد کرد، تجربه کسب کرد و مدتی بعد فرمانده واحد تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء و تیپ ویژه پاسداران شد و حالا فرمانده ای قدر شده بود، که عملیات برون مرزی ” کرکوک ” را طراحی و اجرا می کند.
آنقدر باهوش بود، که راکتهای عمل نکرده هواپیماها را خنثی میکرد و عاقبت یکی از همانها ” علـی ” را آسمانی کرد . . .
روز 13 دی ماه سال 1365 خط پایان او در زمین و شروع حیات جاویدانش شد…
اگه بچههای تخریب ، بدستور علیرضا ، رفتن و مظلومانه دست و پاهاشون قطع شد !! و اگه شهدای تخریب تیکه تیکه شدن !! پودر شدن !! علیرضا عاصمی ، رکورد همهی اونا رو زد !! فکرش را بکنید، کنار یه راکت هواپیما،
تو عمق 4متری زمین !!
چسبیده به راکت !!
یکهو منفجر بشه
عاصمی ، بخار شد …
خدا خواست …
فرمانده پیش نیروهایش شرمنده نباشد
عجب دانشگاهی بود ، جبهه !!!!
حتی در نحوه شهادت هم ،
استـاد و فرمانـده بودن …
کتاب ” نگین تخریب” را بخوانید
شهید سردار علیرضا عاصمی
رهروان این ره
نه پیر بودند!
نه سیر شده از دنیا!
تنها عاشــق بودند…
نازدانه نیایش خانم و آقا پارسا
محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت: مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه. ایوب فقط میخندید.
نیایش بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.
حالا بعد از شهادت پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن. ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم شهیدمیشوم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچهها بزرگ شدند پدرشان را ببینند.
روزهای آخر شهید زنده صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان وصیتنامه ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم.
عکس های حضرت آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام سرمایه من هستند، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم️، و همه آن عکسها را با خودش به #سوریه برد.
شهیدایوب رحیم پور مدافع حرم
شهید مدافع حرم
آرزو به دل
دوم اردیبهشت سال 94 بود
که خدمت والده شهید بادپا
رسیدیم ان فرمودند:
برادران شهید حسین بادپا به
من میگفتند: حسین دوست
دارد شهید شود ولی شما دعا
میکنیدکه شهیدنشود بگذارید
که به آرزویش برسد و شهید
بشود من هم شبی که همه در
خواب بودند در را باز کردم
حیاط خانه رفتم و دستهایم
رابه آسمان بلند کردم و گفتم:
خدایا به حق امام حسین(علیه السلام)
پسرم را آرزو به دل بگذار و
به او توفیق شهادت بده و
او را به آرزویش برسان من
صبر می کنم و تحمل میکنم
15 روز بعد از این دعای من
خبر شهادت حسین سوریه
آمد.
راوی: محمدرضا حسنی سعدی
اون که تو میدون مین
هزار تا معبر زده
حالا تو رخت خوابش
اوفتاده حالش بده
با اینکه زخمی شده
هنوز خالی میبنده
میگه من که چیزیم نیست
درد میکشه میخنده…
پ.ن: جانبازان اعصاب و روان مظلوم ترین جانبازان و گمنام ترین شهدا هستند
جانبازان شیمیایی و اعصاب_و_روان
ابوالفضل سپهر
زمستان که سفره سپیدش را بر فرش زمین می گستراند،ارمغانش سرما هست و کرخی…
اما آنانکه به طلوع ولادت مسیح علیه السلام دلخوش دارند و امیدشان آغاز سال نو میلادی است،در تلاشند و تنور وجودشان گرم و پرحرارت است.
ای “مقتدای مسیح"!
زمستان انتظار بس سرد و گزنده است و طوفانهای روزگار چه سهمناک!
امیدمان طلوع خورشید ظهور است و باورمان آغاز سال نو"مهدوی"،
زمستانمان را بهار فرما…
پیکر پسرشونو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود…
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:
“حاج خانوم غصه نخوری ها دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش”
تهران-ساختمان معراج شهدا
خانواده ای پیکر پاک فرزند خود را سالها پس از جنگ تحویل گرفته اند.
“شهید ذوالفقار گوگونانی” در سن 20 سالگی در جزیره مجنون به شهادت رسید و پس از 18 سال پیکر وی را در همان منطقه یافتند.
عبادت فکری؛ ما در فکر هم عبادت داریم؟ بله! حسن ظن به مردم عبادت است. تا کسی خانه خرید، نگویی: از کجا آورد؟ تا کسی تصادف کرد، نگویی حتماً یک گناهی کرده بود، تصادف کرد. تا ورشکست شد، نگویی حتماً مال مردم را بالا کشیده است، عبادت است. حسن ظن به مردم، عبادت میشود. نقطهی مقابلش «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْم» (حجرات/12)
تفکر؛ جنابعالی یک گوشهای نشستی، عصر جمعه است، هیچ کاری هم نمیکنی. ما الآن چهل سالمان است.چند گناه کردیم؟ چقدر عبادت کردیم؟ چقدر توشه اندوختیم؟ پشت سر چه کسانی صحبت کردیم؟ من در حالات یکی از فرماندهان شهید که ما مدیون همهی این شهدا هستیم، خواندم ایشان یک برگهای درست کرده بود، به زیردستانش داد. ایشان فرمانده بود. بالای این برگه نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» یعنی خودتان را محاسبه کنید، قبل از آنکه دیگران شما را محاسبه کنند. سی چهل مورد گزینه نوشته بود. مثلاً غیبت، دروغ، قضا شدن نماز صبح، نگاه به نامحرم، میگفت: اینها خصوصی است، به کسی نشان ندهید. افشای گناه حرام است. پیش خودتان نگه دارید، تا یک دروغ گفتید، یک علامت بزنید. تا یک روز صبح نمازتان قضا شد، علامت بزنید. عصر جمعه که میشود، این برگه را باز کنید و بشمارید. دو تا دروغ، سه تا غیبت، دو تا نگاه به نامحرم، قضا شدن نماز صبح، در مجموع 15 گناه میشود. در یک هفته من 15 گناه کردم. آنوقت خودتان را محاسبه کنید. استغفار کنید، هفتهی دیگر بگویید: خدایا انشاءالله کنار میگذاریم. ممکن است هفتهی دیگر که باز میکنیم، ممکن است 18 تا شده باشد، ممکن است 12 تا شده باشد. اگر 12 تا شده باشد، آدم خوبی هستی. پس تفکر و اندیشه هم عبادت است.
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
خواب حاج قاسم
ما با شماییم…
خوابی که سردار سلیمانی پس
از شهادت سردار مهدی زینالدین
دید :
♦️هیجانزده پرسیدم:
آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟
همین چند وقت پیش،…
توی جادهی سردشت…
حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم
کوتاهی کرد وچین به پیشانیاش
افتاد. بعد باخنده گفت:
من توی جلسههاتون میام.مثل
این که هنوز باور نکردی شهدا
زندهن!…
عجله داشت. میخواست برود.
بار دیگر چهرهی درخشانش را
کاویدم. حرف با گریه از گلویم
بیرون ریخت:
پس حالا که میخوای بری،
لااقل یه پیغامی چیزی بده تا
به رزمندهها برسونم.
رویم را زمین نزد:
ـ قاسم، من خیلی کار دارم، باید
برم. هرچی میگم زود بنویس.
هولهولکی گشتم دنبال کاغذ.
یک برگهی کوچک پیدا کردم.
فوری خودکارم را از جیبم در
آوردم و گفتم:
بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
بنویس:
سلام، من در جمع شما هستم…
همین چند کلمه را بیشتر نگفت.
موقع خداحافظی، با لحنی که
چاشنیِ التماس داشت، گفتم:
بیزحمت زیر نوشته رو امضا
کن. برگه را گرفت و امضا کرد.
کنارش نوشت:
سیدمهدی زینالدین…
نگاهی بهتزده به امضاو نوشتهی
زیرش کردم. باتعجب پرسیدم:
چی نوشتی آقامهدی؟تو که سید
نبودی!
- اینجا بهم مقام سیادت دادن.
از خواب پریدم. موج صدای
آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛
سلام، من در جمع شما هستم.
از کتاب “تنها؛ زیر باران”
روایتی ازحاج قاسم سلیمانی
درباره شهید مهدی زین الدین…
خاطرات مهدی صیاد شیرازی؛ فرزند شهید
تصور می شد که ایشان فقط یک فرد نظامی است اما واقعیت این بود که پدرم صرفاً یک نظامی نبود .آیت الله بهاء الدینی می گفتند: « پدرت یک روحانی بود در لباس نظامی. »
درباره ارتباط پدرم با من باید عرض کنم ایشان من را آزاد می گذاشت ولی از دور مراقبت می کرد. می گفت: بچه ها را نباید حبس کرد. من 5 ساله که بودم برایم برنامه داشت و با توجه به علاقه ای که خودم نشان می دادم لباس چریکی تنم می کرد و من را به سخنرانی می برد. برایم خیلی ارزش قائل می شد.
با این برنامه ها روحیه شهامت را در وجودم پدید می آورد. من از همان کودکی شاهد بودم که ایشان چقدر شجاع هستند . حتی محافظ هایش را قال می گذاشت. شاید بخاطر این بود که او اولاً از مرگ نمی هراسید. ثانیاً می خواست ساده زیست باشد.
یادم است که در دوران کودکی حتی من را به منطقه نظامی و جبهه ها می برد تا با فرهنگ دفاع مقدس بیشتر آشنا شوم. در جبهه ها هلی کوپترها را که را می دیدم یک سرور و نشاط خاصی در من ایجاد می شد. در جاهایی که شهدا بودند من را می برد و یا به خانه هایی که فرزندان بی سرپرست داشت من را هم می برد. همه اینها بخاطر این بود که من را با محیط اطراف خودم بیشتر آشنا سازد.
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش . آن شب حال عجیبی داشت . چون از مسافرت آمده بود ؛ زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد ، زیارت مشهد شهیدان شلمچه ؛ همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلاً انگار آماده بود.
لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟درِ حیاط را تا آخر باز کردم.
بابا گاز داد و رفت بیرون.
یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.
جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد.
پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند.
دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم.
صداى تیر بلند شد.
دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود.
شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین.
نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش.
همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.
فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شبی بسیار سخت و مصیبت باری بود. تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودنش چه کنم ؟ برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم . چون او را از پدرم بیشتر دوست دارم.
شهدا مواظب انقلاب هستند….
همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی گم کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد. او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز….
که یک روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: به مادرم بگویید آن امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد.
….این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی دانم؟ یک مرتبه چشمم به چند گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان یادگاری آورده بود؛ افتاد. گفتم: مادر نکند اینها را می گویی. گلوله ها را برداشتم و تحویل برادران سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ حق الناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»
از این بیان شیوای مادر شهید به ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمی آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو آماده کرده اند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مادر شهید هستی.
….در اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می گفتم نکند اتفاقی بیفتد که خون شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می دیدیم….
گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده اند تا به شما اطمینان دهند که مواظب انقلاب هستند و نمی گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر قدرت ایران شهدا هستند.»
راوی: رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند
از شهدا الگو برداری کنیم…
بهش گفتم رفیق
دانشگاه یک پرسنل جای خالی داره نیرو هم احتیاج داره
تو هم که نیروی ارزشی و ولایی هستی
ماشاءالله دور و برت پر از رجال سیاسیه، دستت بازه
بیا از بند پارتی استفاده کن برو سرکار
تبسمی زد و گفت:
رفیق!…اگر آزمون برگزار می کنند
همه می تونند شرکت کنند
مسئله ای نیست اسم من هم بده
ولی اگر مردم عادی نمی توانند بیایند شرکت کنند
من از موقیعت شغلی و بسیجی ام سوءاستفاده نمی کنم
خاطره ای به روایت یکی از دوستان شهید
سال 84 از طریق یکی از دوستانم که مرا دعوت به هیئت باب الحوائج کرد با علی آقا آشنا شدم، خصوصیات اخلاقی او سبب شد تا جذب او شوم ..
اگر علی آقا شب و روز در راه دین کار میکرد هرگز خسته نمیشد، علی آقا به معنای واقعی کلمه مجاهد فی سبیل الله، خستگی ناپذیر و #مسئولیت_پذیر بود…
او دغدغه دین داشت، امر به معروف را در تمام برنامههایش مد نظر داشت و از هر نظر ممتاز و به معنای واقعی کلمه مرد اقدام و عمل بود…در وصیت نامه علی آقا اشاره شد که در این راه چه دغدغههایی داشت و چه خون دلهایی خورده، علی آقا اگر کاری را شروع میکرد برای اتمام آن شبانه روزی پای کار میایستاد…
علی آقا مظلوم ترین و مخلص ترین بسیجی بود که هیچ کس او را نشناخت…علی آقا عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی (علیه السلام) بود، بر سر مزار شهدای گمنام مینشست و مناجات حضرت علی(علیه السلام) را میخواند…
شهید گریه ندارد اما من میگریم، نه برای شهادت علی آقا که لایق شهادت بود بلکه برای خود میگریم که چنین همنشین و دوستی را از دست دادم ..
شهید مدافع حرم علی جمشیدی
خاطرات شهید صیاد شیرازی از زبان دختر و داماد شهید.
پدرم در هیچ حال از یاد خدا غافل نبود و قبل از انجام هرکاری وضو می گرفت و می گفت: کارم را در راه خدا انجام می دهم.
او هنگام شهادت نیز وضو داشت و با پیکری مطهر به آرزوی خود برای شهادت در راه خدا نایل شد. منافقین درحقیقت وسیله ای شدند تا پدرم به آرزویش برسد.
پدرم مرد جنگ و عمل بود و فکر و قلبش در جبهه ها بود و در دوران 8 سال جنگ هرگز حاضر به ترک جبهه ها نبود.
مردم انقلابی و نیروهای مردمی و سپاهی در سراسر کشور با نام پدرم به عنوان رزمنده ای شجاع و ارتشی دلاور آشنا هستند و محبت او در دل همگان جای دارد
به روایت داماد شهید
شهید صیاد شیرازی بسیار زیاد برخواندن نماز اول وقت دقت داشت ، بیشتر کارهای ایشان به گونهای تنظیم میشد که یا با وقت نماز به پایان میرسید، یا پس از خواندن نماز شروع میشد. حتی مراسم عروسی بنده نیز با نماز جماعت شروع شد.
وجود نظم و برنامه ریزی بسیار دقیق در امور فردی ، اجتماعی ، خانوادگی و عبادی از دیگر ویژگی های آن شهید بود که میتواند الگویی برای نسل جوان کشور باشد.
یکی از دلایل بسیار مهم در ارتقای کمالات و رسیدن به درجهی شهادت درآن شهید بزرگوار، وجود برنامهریزی ونظم دقیق برای تمامی امور زندگی بود.
ایشان تنها یک سوم از حقوق ماهیانهی خود را صرف معیشت زندگی خانوادگی میکرد و دو سوم دیگر آن صرف امور خیریه و صندوق قرضالحسنه شخصی ایشان میشد، خانواده وحتی همسر ایشان، پس از شهادتشان متوجه شدند که میزان واقعی حقوق آن شهید چقدر بوده است، زیرا درایام زندگیش، تنها ثلث حقوق خود را صرف امور خانوادگی میکرد.
ملاک های شهید صیاد شیرازی برای گزینش داماد خانواده ، سازدهزیستی وحضوردر جبهه به عنوان بسیجی بود. ملاکهای مادی مدنظر ایشان نبود چون قبلا بزرگواران دیگری با موقعیتهای اجتماعی بهتر یا از فرزندان نزدیکانشان یا مسؤولان دولتی دراین زمینه مطرح شده بودند و من درزمان ازدواجم دانشجو بودم وموقعیت مالی مناسبی نداشتم.
آن شهید اگر احیانا مشکل خانوادگی در وابستگان و نزدیکان میدید، مستقیما دخالت نمیکرد واز طریق نوشته وبا واسطه مطالب را گوشزد مینمود.
آن شهید علیرغم درگیریهای کاری گوناگون، روز جمعه را به طور کامل در اختیار خانواده بود، ایشان صبح جمعه پس از ورزش والیبال یا فوتبال و صرف صبحانه، شخصا دستشویی، آشپزخانه و راهپلهها را - با این که بعضی معتقدند این امور مربوط به خانمها بود - میشستند و سپس برای نمازجمعه آماده میشدند.
سال90 همان زمان که مصطفی احمدی روشن را به شهادت رساندند به فاصله چند روز بعد محرم ترک در سوریه به شهادت رسید و در بهشت زهرا تهران قطعه 53 پیکر مطهرش به خاک سپرده شد.
شهید دهقان،شهید بیضایی،شهید رسول خلیلی در کنار مزار شهید محرم ترک.
خبر شهادت
یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد.
به خودم گفتم: نه سید که حالش خوبه. ️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم️ محل کار سید، بهم گفتند سیدمجتبی بیمارستان هست.
با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سیدمصطفی. روز بعد هم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت.
شب آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود.
وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود.
بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر منتظر کسی هستید؟ گفت: منتظر رفیقت سیدمجتبی علمدار هستیم. با ترس و ناراحتی گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید.
گفت: بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا (سلام الله علیها) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.
این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید؟️ گفت سید موقع غروب پرید.
?کتاب علمدار
شهید_سیدمجتبی_علمدار
شهید صیاد شیرازی
خاطرات همرزم قدیمی، امیر سرتیپ سید حسامهاشمی
امیر سرتیپ سید حسامهاشمی از بین حماسه های بسیار ایشان به هفت کار بزرگ ایشان اشاره کرده اند:
1- ایشان مبتکر طرح انسداد مرزهای ایران بود؛ در فروردین ماه سال 59 طرح انسداد مرزهای ایران را مطرح میکند و طرح اجرایی میشود.
2- آزاد سازی کردستان ایران؛ در سال 59 همزمان با طرح انسداد مرزها.
3- آموزش نظامیبه نیروهای سپاهی .
4- ایشان مبتکر ایجاد بسیج مردمی؛ در سال 58 در بدو ورود ناوهای آمریکایی خلیج فارس بود و از کمک سروان عطا الله صالحی که امروز فرمانده ارتش جمهوری اسلامیایران است، استفاده کرد.
5- طرح ابتکاری کربلا و آموزش نظامیبه بسیجیان؛ بعد از عملیات طریق القدس در این طرح 20 پادگان ارتش در ابتدای سال 60 آماده پذیرش بسیجیان و آموزشهای نیروهای داوطلب مردمیشدند.
6- ترمیم و بازسازی نیروهای مسلح؛ بعد از دفاع مقدس.
7- تشکیل هیات معارف جنگ؛ به منظور اینکه فرماندهی و نحوه فرماندهی عملیاتها در دوران دفاع مقدس به فراموشی سپرده نشود و تجربیات جنگ به دانشجویان دانشگاه افسری منتقل شود.
خاطرات #طنز_جبهه
?کارای بَد بَد….!?
️مراسم صبحگاهی بود.
روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد.
با بچهها خیلی صمیمی بود.
برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب.
مثل معلم و کلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن مطلب را خودشان تمام میکردند.??
مثلاً وقتی میخواست عبارت
«الغیبه اشد من الزنا» را قرائت کند?
میگفت:
«دوستان میدانند که الغیبه اشد…؟»
??????????
بعد بچهها با هم با صدای بلند میگفتند: ???«من الکارهای بد بد.»
شخصیت متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد.
می گفتیم: مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر!
می گفت: حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است.
قصد ظاهرسازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت …!
حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند
به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت.
می گفتیم: تو به منطقه تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی.
می گفت: دوستان عراقی هستند…آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند.
هیچ وقت این روحیاتش را درک نکردیم!️
شهید مرتضی حسین پور فرمانده شهید حججی
عکسی ماندگار
شهیدحاج یونس زنگی آبادی
از فرماندهان ومسئولین لشکر41 ثارالله
در کنار حاج قاسم سلیمانی،
فرمانده دلاور لشکر 41ثارالله
خلوص فرماندهی
فرمانده ی دلاور ومخلص
لشکر 14 امام حسین(علیه السلام)،
سردارشهید
حاج حسین خرازی
به این می گن کلاس، توی
اتاق کنفرانسِ خاکریز ! با
دوستات ، معرکه بگیری و
لیوان پیرکسِ چای هم در
میان انگشتانت به تماشای
شما خوبان باحال بنشیند..
چه می چسبداین لحظه ی
تماشایی دیدار…!
میشوم دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میکند
بغض خیسم در گلو آهسته آبـــم میکند…
برادر شهیدم دلتنگی ها بسیار است
ای شهید دستی بر آر…
چند شب پیش که طبق قرار هر هفته با بچه های هیات رفته بودیم دیدار با خانواده شهدا.
همش تو این فکر بودم که کاش حسین هم الان اینجا بین ما بود…
می دونستم بقیه رفقا هم همین فکر رو دارند.
آخه تا آخرین هفته ای که بود تو همین دیدار ها شرکت می کرد…
هر جور شده خودشو از اهواز می رسوند تا تو این مراسمات شرکت کنه..
بارها شده بود که دوستانی از خارج هیئت پیشنهاد بدن که روز دیدار رو تغییر بدیم بذاریم اول هفته، تا اونها هم بتونند تو دیدار شرکت کنند.
اما ما هر بار می گفتیم که اولویت خادمای هیات هستند…
اونروزها حسین چهارشنبه ها هرطوری شده خودشو از اهواز می رسوند.
تو همین فکر و خیال بودم و با خودم می گفتم ای کاش…
ای کاش حسینم امشب اینجا می بود.
کاش حسینم مثل قدیم تو جمع رفقا می نشست.
می اومد تو محفل شهدایی مون.
ولی غافل از اینکه حسین هم هست.
حسین همین الانم بین ما رفقا نشسته.
غافل از بی خبری مون.
دم دمای سحر بود که خواب دیدم با بچه های هیئت رفتیم دیدار…
چیز زیادی از دیدار با خانواده شهیدی که تو خواب دیدم یادم نیست…
فقط اون لحظه ای که می خواستیم عکس دست جمعی بگیریم تو ذهنم مونده..
اون لحظه بود که هممون جمع شدیم…
دیدم رفیقمون حسین هم اومد ایستاد کنار بقیه بچه ها..
با همون لبخند همیشگی..
خیلی سر حال بود…
محو تماشاش شده بودم.
رفتم که حسینم رو در آغوش بگیرم که از خواب پریدم…
بیدار که شدم با خودم گفتم تنها دل بیچاره ی من، نقش زمین شد!
یا هر که نگاهش به تو افتاد چنین شد؟!
شهید حسین ولایتی فر
پول با برکت شهید.
شهید صیاد شیرازی خاطرات همسر شهید
از همان اول که با هم ازدواج کردیم، نرفتیم توی خانه های سازمانی. توی خانه های سازمانی همه جور آدمی می آمد و می رفت. علی خانه اجاره می کرد. می گفت: « من حاضرم کرایه بدهم، ولی شما راحت باشید. » تا همین آخرها خانه از خودمان نداشتیم. این آخرها به اصرار دوست هایش زمین این خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
من تا پس از شهادتش، فیش حقوقی او را ندیده بودم و نمی دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمی را اختصاص به امور خانه می داد و بقیه اش را نمی گفت چه می کند، اما دیگران که در سایه حمایت مالی وی بودند، با من تماس می گرفتند و به گمان اینکه من اطلاع دارم، از من تشکر می کردند و این در حالی بود که علی نمی دانست من از این امور مطلعم. پولی که به من می داد یک سوم حقوقش بود، ولی انگار برکت داشت. با همان پول خیلی راحت خانه را می چرخاندم.
در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. »
همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید، چون خودش را هم یک بسیجی می دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمه های شب به منزل برمی گشت، فقط چشم های بسته او را می دیدم، اما او با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمی آورد…
️نمی دانست
برای کسی که
جوانی اش را صرف کرده
پیری اش را هم
باید بگذارد
روزی بر بالای گهواره
و روزی دیگر
بر بالای قبر پسر
عاشق چو رو
به کعبه صدق و صفا کند
احرام خود زِ کسوتِ
صبر و رضا کند
آنگاه دست و روی
بشوید ز خـون خویش
برخیزد و نماز شهادت ادا کند
در خانطومان، شانزده اردیبهشت به شهادت رسید. به نمازاول وقت بسیار پایبند بودند، همیشه در قبال غیبت کردن حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند.
اهل #دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند.
به زیارت عاشورا انس بسیار داشتندو اینکارشان ترک نمی شد اعتقاد ویژه ای به ⇜امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و عمل می کردند.
ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه️ به خدمت به مردم محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای️ سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند.
شهید علی جمشیدی
یونس گم گشته باز آید..
همه سربند بسته بودند جز مصطفی
رفتم بهش سربند بدم که گفت:
خودم دارم! موقع عملیات میبندم
صبح اولین روز عملیات شنیدم شهید شده ترکش خورده بود به سرش
روی سربندش این جمله امام علی بود: “اعرالله جمجمتک”
“سرت را نزد خدا به عاریت بسپار”
گردان غواصی حضرت یونس لشکر14 امام حسین(علیه السلام)
غواصان خط شکن
شهیدصیادشیرازی و خاطرات همسر شهید
هم و غمش این بود که نه تنها اموال بیت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسیر غیر ضروری نیز مصرف نشود. اگر دوستی کادویی برایش هدیه می آورد، بسیار دقیق جستجو می کرد که بداند منبع تأمین هزینه آن ازکجا بوده است. اگر احساس می کرد که از پول بیت المال تهیه شده، بی رودربایستی پس می داد و همه، این اخلاق صیاد را می دانستند. معتقد بود که فردای قیامت همه این اموال زبان می گشایند و سوء استفاده کنندگان از بیت المال را رسوا می کنند.
اصلاً از خودش وکارهایش و مسئولیتش برای ما و کسی حرف نمی زد. می گفت صاحب این کار ما کس دیگری است و دلیلی ندارد کاری را که برای خدا کرده ام، برای خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکیدش این بود که کار که برای خدا بود، باید بدون مزد و منت و تا پای جان باشد. درددل هایی که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هایی بود که علیه انقلاب در حال انجام بود. وقتی از علت ناراحتی اش می پرسیدم، می گفت: «از این ناراحتم که انقلاب ما اسلامی است، اما هنوز برخی نمی خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ریشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا برای بهبود این وضع همیشه سر نماز دعا می کرد.
مهم ترین توصیه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولایت بود. به تعبیر وی خط ولایت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزیدن در این مسیر، گرفتاری در دام توطئه های ناشناخته را به دنبال دارد. توصیه دیگرش نماز اول وقت بود. می گفت: « اگر می خواهید بعد از شهادتم از شما راضی باشم، کاری کنید که صاحب نماز از شما راضی باشد. من وقتی توضیح می خواستیم، می گفت: “صاحب نماز خداست و رضایت او درگرو این است که امر او را در اولین فرصت اطاعت کنیم.”
راز حضور کبوتر
آفتاب، سنگین و داغ به زمین می ریخت. بچه ها در گرمایی طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقایای پیکر شهدا بودند. از صبح علی الطلوع کار را شروع کرده بودند.
نزدیکی های غروب بود که بچه ها خواستند قدری استراحت کنند. راننده ی بیل مکانیکی که سرباز زحمت کشی بود بنام «بهزاد گیج لو» چنگک بیل را به زمین زد و از دستگاه پیاده شد. بچه ها روی خاکریزی نشسته و مشغول استراحت و نوشیدن آب شدند.
در گرمای شدید که استخوان های آدم را به ستوه می آورد، ناگهان متوجه شدیم که کبوتر سپید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست و شروع کرد به نوک زدن به بیل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدی نگرفتند، ولی چون کبوتر هی به بیل نوک می زد و ما را نگاه می کرد، این صحنه برای بچه ها قابل تأمل شد. یکی از رفقا کلمن را پر از آب کرد و در کنار خودمان روی خاکریز قرار داد. اندکی بعد کبوتر از روی بیل بلند شد و خود را به کنار ظرف آب رساند. لحظاتی به درون کلمن آب نگاه کرد و دوباره به ما خیره شد. بدون این که ترسی داشته باشد، مجدداً پرید و روی چنگک بیل نشست و باز شروع به نوک زدن کرد…!
دقایقی بعد از روی بیل پر کشید و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ی عجیبی بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هرکس چیزی می گفت در این میان «آقا مرتضی» رو به بچه ها کرد و گفت: «بابا، به خدا حکمتی در کار این کبوتر بود…!»
سایر بچه ها هم همین نظر را دادند و در حالی که هم چنان در مورد این کبوتر حرف های تازه ای بین بچه ها رد و بدل می شد، شروع به کار کردیم. جست وجو را در همان نقطه ای که کبوتر نوک می زد ادامه دادیم. با اولین بیلی که به زمین خورد، سر یک شهید با یک کلاه آهنی بیرون آمد.
در حالی که موهای سر شهید به روی جمجمه باقی بود و سربند «یا زیارت یا شهادت» نیز روی پیشانی شهید به چشم می خورد! ما با بیل دستی بقیه ی خاک ها را کنار زدیم. پیکر تکیده ی شهید در حالی که از کتف به پایین سالم به نظر می رسید از زیر خاک نمایان شد. بچه ها با کشف پیکر گلگون این شهید غریب، پرده از راز حکمت آمیز آن کبوتر سفید برداشتند.
راوی : شهید حاج علی محمودوند
مراسم عقدمان را در
جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم
و نام فرزندمان را قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد….
اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظاره گر باشد
و شیرینی پدر شدن را لمس کند…
بزرگترین آرزوی همسرم شهادت بود
مداومت به خواندن زیارت عاشورا
و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
بعد از هر نماز صبح از ویژگیهای منحصربه فرد همسر شهیدم بود…
شهیدمدافع حرم سیداحسان حاجیحاتملو
من اعتقاد دارم که خدای بزرگ
انسان را به اندازه درد و رنجی
که در راہ او تحمل کردہ است
پاداش می دهد.
«شهید مصطفی چمران»
غمت
ناخوانده
مهمانی ست
هر
شب
در
سرای
من
اگر
یک
شب
تو
خود
مهمان
من
باشی
چه
خواهد
شد؟
علی آقا دردانه شهید حججی
زندگی نامه شهیدمحمدکیهانی
در بیستمین روز از آذرماه سال 1357 در خانواده ای مذهبی در شهر اندیمشک به دنیا آمد او پنجمین فرزند خانواده بود.
از دوران نوجوانی وارد مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) شد و در بسیج نوجوانان ثبت نام کرد، بعد از مدتی عضو کلاس قاریان قرآن در مسجد امام رضا (علیه السلام) شد. و فعالیت های فرهنگی را آغاز نمود.
فعالیت شهید محمد کیهانی در بسیج و مسجد و کلاس قاریان قرآن مقدمه ای شد تا علاقمند به ادامه تحصیل در حوزه علمیه شود و چندین سال در حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل گردد. و بعد از طی مراحل مقدماتی وارد حوزه علمیه قم شد و در این زمان بود که معمم شد و مرحله جدیدی از فعالیت های فرهنگی تبلیغی ایشان شروع گشت.
در دوران طلبگی و در سن بیست سالگی ازدواج کرد و ثمره این پیوند سه فرزند به نام های کمیل و مقداد و میثم است..
در مهرماه سال 1394 بود که با شدت گرفتن تعرضات تکفیری ها آرام و قرار نداشت تا اینکه حضرت زینب (سلام الله علیها) او را به دفاع از خیمه اش فرا خواند..از محل کارش در شهرداری اهواز وارد بسیج خوزستان شد و بعد از طی مراحل آموزشی به سوریه اعزام شد.
در عملیات نبل و الزهرا بود که با سردارحاج علی محمدقربانی معروف به حاج قربان برخورد کرد و دوستیشان ادامه داشت تا اینکه حاج قربان جلوی چشمانش بشهادت رسید و پر کشید.
از آن لحظه آرام و قرار برای شهادت نداشت. در دیدار با دوستان و پیام ها و تلفن ها التماس دعای شهادت داشت.. تا اینکه در هشتمین روز از آبان 1395 در منطقه 3000 حلب توسط تک تیرانداز تکفیری ها آرام گرفت و دعوت حق را لبیک گفت.
طبق وصیتش با لباس رزم و در کنار فرمانده شهید دوران دفاع مقدس عزت الله حسین زاده و شهید امنیت و اقتدار مجتبی بابایی زاده در بهشت زهرای اندیمشک به خاک سپرده شد.
شهیدمحمد کیهانی مدافع حرم
به موبایل شهیدحاج محمدکیهانی پیام دادم….
جواب اومد پسرش هستم.
پرسیدم چندتا خواهر برادری؟
کیهانی عزیز سه تا پسر داشته، دختر نداشته.
جالب اینجاس که پسر شهید چه جواب داده است…
یادمه سال 82 یا عید سال بود که تو مرکز مطالعات حوزه علمیه که همکار بودیم.
ایشون گفتن دوست دارم خدا بهم بیستا پسر بده، بعد بیستا اسم ردیف کرد.
بعد ایشون گفتن که همه جبهه باشن، همشونم بیسیمچی،
اونوقت به اسم با هم تبادل اطلاعات کنیم.
کمیل، مقداد، میثم.
میگفت:
میگم از فرمانده به همه بچه هام.
همش هم ادای بچه های بیسیمچی را در میاورد با اسامی آقا زاده هاش…
شهیدمحمد کیهانی
شادی روحش صلوات
عاشــقِ آلبــــالو? بود.
دو سه تا صندوق گرفتم
برایش شربت و مربا درست کنم.
خودش نشســت کنارم
و درشت هایش را سوا کرد.
ازم خواست برایش فریز کنم
که زمستان هم داشته باشیم…
آلبالوها توی فریزر بود
ولی محسنــم?…?
راوی: همسرشهیدمحسن حججی
خاطرات شهیدایمان خزاعی نژاد از زبان همسر شهید
یه خصوصیت که ایمان داشت و من خیلی دوست داشتم این بود که چشم امیدی به دست مردم نداشت. میگفت انسان باید دستش روی زانوی خودش باشد و با تلاش خودش به هرجایی که میخواهد برسد.
میگفت: مهربانو شاید دیرتر به چیزهایی که میخواهیم برسیم اما میدونیم که هر چه داریم حاصل تلاش خودمون هست. بخاطر کوچکترین پیشرفتی که میکردیم کلی ذوق میکرد و دیدن خوشحالی ایمان برای من بزرگترین خوشبختی دنیا بود.
ایمان انسان شاکری بود. و من شکر گذاری ایمان را خیلی دوست داشتم. وقتی میخواست خدا را بخاطر پیشرفتی که کردیم شکر کند میگفت : خدایا شکرت و بعد به من نگاه میکرد و میگفت شکرت بخاطر اینکه آن زنی را که ازت میخواستم بهم دادی. حالا با خانومم پا به پای هم تلاش کردیم تو خواستی و به این جا رسیدیم . در راس شکر گذاریش برای هر چیزی خدا رو شکر میکرد به خاطر داشتن من و این برای من از صد بار گفتن جمله دوستت دارم دلچسب تر و دلنشین تر بود…
وقتی خدا در عمق جان جای داشته باشد.
مرحوم آیت الله کوهستانی چند سال قبل از انقلاب فوت کردند. کسانی که در شمال ایران هستند یعنی در استان مازندران و گلستان این بزرگوار را که از اولیای خدا بود خوب می شناختند. الان هم در شهر کوهستان که در نزدیک ساری است، مدرسه ی ایشان که بسیار بامعنویت هم است، برقرار است. کسانی که در هنگام مرگ اطراف ایشان بودند نقل می کنند که با اینکه آقا دو یا سه روز آخر حال حرف زدن نداشتند.
اما در لحظات آخر، یکی از اطرافیان از ایشان سوال کردند که آیا شما ذکر خود را می گویید؟ ایشان فرموده بودند که خدا لعنت کند شیطان را من هرموقع می خواهم ذکر بگویم سرفه ام می گیرد.
اما من به دهان او می زنم و ذکر خود را می گویم. این افراد این چیزها را فراموش نمی کنند چون خدا در دل آنها بوده است.
مرحوم آیت الله طباطبایی، فارابی زمان ما، در هنگام مرگ دچار فراموشی شدیدی شده بودند. طوری که بسیاری از اصطلاحات علمی و فلسفه ها و قیل و قال های کلامی رافراموش کرده بودند.
حتی رئیس بیمارستانی که ایشان بستری بودند می گفتند اگر یک لیوان آب به دست ایشان می دادیم همینطور در دست خود نگاه می داشتند مگر اینکه به ایشان می گفتیم آن را بخورید. اما با این وجود برخی از بستگان ایشان می گفتند ما دیدیم در لحظات آخر لب ایشان تکان می خورد و گویی حرف می زنند.
از ایشان سوال کردیم که چکار می کنید؟ فرمودند تکلم. گفتیم تکلم با چه کسی؟ گفت با حضرت حق. این را فراموش نکرده چون در جان او رسوخ کرده است.
〖از بیانات حجت الاسلام عالی〗
#نشانه_ای_از_او
#نشانه_ای_از_او
#نشانه_ای_از_او
#نشانه_ای_از_او
#نشانه_ای_از_او
#نشانه_ای_از_او