خاطرات مهدی صیاد شیرازی؛ فرزند شهید
تصور می شد که ایشان فقط یک فرد نظامی است اما واقعیت این بود که پدرم صرفاً یک نظامی نبود .آیت الله بهاء الدینی می گفتند: « پدرت یک روحانی بود در لباس نظامی. »
درباره ارتباط پدرم با من باید عرض کنم ایشان من را آزاد می گذاشت ولی از دور مراقبت می کرد. می گفت: بچه ها را نباید حبس کرد. من 5 ساله که بودم برایم برنامه داشت و با توجه به علاقه ای که خودم نشان می دادم لباس چریکی تنم می کرد و من را به سخنرانی می برد. برایم خیلی ارزش قائل می شد.
با این برنامه ها روحیه شهامت را در وجودم پدید می آورد. من از همان کودکی شاهد بودم که ایشان چقدر شجاع هستند . حتی محافظ هایش را قال می گذاشت. شاید بخاطر این بود که او اولاً از مرگ نمی هراسید. ثانیاً می خواست ساده زیست باشد.
یادم است که در دوران کودکی حتی من را به منطقه نظامی و جبهه ها می برد تا با فرهنگ دفاع مقدس بیشتر آشنا شوم. در جبهه ها هلی کوپترها را که را می دیدم یک سرور و نشاط خاصی در من ایجاد می شد. در جاهایی که شهدا بودند من را می برد و یا به خانه هایی که فرزندان بی سرپرست داشت من را هم می برد. همه اینها بخاطر این بود که من را با محیط اطراف خودم بیشتر آشنا سازد.
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش . آن شب حال عجیبی داشت . چون از مسافرت آمده بود ؛ زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد ، زیارت مشهد شهیدان شلمچه ؛ همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلاً انگار آماده بود.
لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟درِ حیاط را تا آخر باز کردم.
بابا گاز داد و رفت بیرون.
یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.
جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد.
پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند.
دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم.
صداى تیر بلند شد.
دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود.
شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین.
نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش.
همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.
فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شبی بسیار سخت و مصیبت باری بود. تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودنش چه کنم ؟ برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم . چون او را از پدرم بیشتر دوست دارم.
خاطرات مهدی صیاد شیرازی؛ فرزند شهید