میشوم دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میکند
بغض خیسم در گلو آهسته آبـــم میکند…
برادر شهیدم دلتنگی ها بسیار است
ای شهید دستی بر آر…
چند شب پیش که طبق قرار هر هفته با بچه های هیات رفته بودیم دیدار با خانواده شهدا.
همش تو این فکر بودم که کاش حسین هم الان اینجا بین ما بود…
می دونستم بقیه رفقا هم همین فکر رو دارند.
آخه تا آخرین هفته ای که بود تو همین دیدار ها شرکت می کرد…
هر جور شده خودشو از اهواز می رسوند تا تو این مراسمات شرکت کنه..
بارها شده بود که دوستانی از خارج هیئت پیشنهاد بدن که روز دیدار رو تغییر بدیم بذاریم اول هفته، تا اونها هم بتونند تو دیدار شرکت کنند.
اما ما هر بار می گفتیم که اولویت خادمای هیات هستند…
اونروزها حسین چهارشنبه ها هرطوری شده خودشو از اهواز می رسوند.
تو همین فکر و خیال بودم و با خودم می گفتم ای کاش…
ای کاش حسینم امشب اینجا می بود.
کاش حسینم مثل قدیم تو جمع رفقا می نشست.
می اومد تو محفل شهدایی مون.
ولی غافل از اینکه حسین هم هست.
حسین همین الانم بین ما رفقا نشسته.
غافل از بی خبری مون.
دم دمای سحر بود که خواب دیدم با بچه های هیئت رفتیم دیدار…
چیز زیادی از دیدار با خانواده شهیدی که تو خواب دیدم یادم نیست…
فقط اون لحظه ای که می خواستیم عکس دست جمعی بگیریم تو ذهنم مونده..
اون لحظه بود که هممون جمع شدیم…
دیدم رفیقمون حسین هم اومد ایستاد کنار بقیه بچه ها..
با همون لبخند همیشگی..
خیلی سر حال بود…
محو تماشاش شده بودم.
رفتم که حسینم رو در آغوش بگیرم که از خواب پریدم…
بیدار که شدم با خودم گفتم تنها دل بیچاره ی من، نقش زمین شد!
یا هر که نگاهش به تو افتاد چنین شد؟!
شهید حسین ولایتی فر
شهید حسین ولایتی فر