بسم الله الرحمن الرحیم
فریاد مهتاب
گویا در این شهر خبرهای زیادی است ، به راستی چه کسانی قسم خوردهاند که حقّ علی را غصب کنند؟ نمیدانم آیا بدن پیامبر دفن شده است ! چرا مردم ، اینقدر بیوفا شدهاند؟ اینها که تا دیروز ، احترام زیادی به پیامبر میگذاشتند ، چرا امروز نمیخواهند بر بدن پیامبر نماز بخوانند ؟…(1)….
بیا ، من و تو به سوی خانه پیامبر برویم .
نگاه کن ، علی ، بدن پیامبر را غسل داده و کفن نموده است و خودش ، اوّلین کسی است که بر پیکر پاک او ، نماز خوانده است .
“پیامبر در آخرین لحظههای زندگی خود، از علی خواست، تا زمانی که بدن او را به خاک نسپرده است از پیکر او جدا نشود"…(2)…
نگاه کن ، علی از خانه پیامبر بیرون میآید و از مردم میخواهد تا بیایند و بر پیکر پیامبر نماز بخوانند .
مردم ده نفر ، ده نفر ، وارد خانه میشوند و بر آن حضرت ، نماز میخوانند .
علی تصمیم دارد وقتی نماز مسلمانان تمام شود ، بدن پیامبر را در خانه خودش دفن کند .
البتّه عدّهای میگویند که پیامبر را در قبرستان بقیع دفن کنیم ، عدّهای هم میگویند که بدن پیامبر را در کنار منبر ، در داخل مسجد به خاک بسپاریم .
امّا نظر علی این است که پیامبر در همان مکانی که جان داده است ، دفن شود …(3)…
خانه پیامبر ، خانه کوچکی است ، مساحت آن ، حدود نُه متر مربع است ، برای همین ، باید صبر کرد تا مردم ده نفر ده نفر ، وارد خانه شوند و نماز بخوانند و این زمان زیادی میگیرد ….(4)….
نگاه کن ، عدّهای که نماز خواندهاند، به سوی سقیفه حرکت میکنند تا ببینند آنجا چه خبر است .
آری ، تعداد کمی هم که در اینجا بودند به سوی سقیفه میروند ، دیگر اینجا خیلی خلوت شده است ، در مقابل ، سقیفه خیلی شلوغ است .
آنجا را نگاه کن! آن دو نفر را میگویم که سراسیمه به این سو میآیند . گویا آنها از سقیفه میآیند ….(5)….
نمیدانم چرا آنها خیلی ناراحت هستند ، آیا موافقی با آنها سخنی بگوییم؟
صبر کنید ، آخر با این عجله به کجا میروید ؟
ما هر چه سریعتر باید نزد بزرگان خود برویم ، ما هرگز اجازه نخواهیم داد خلیفه از میان مردم مدینه انتخاب شود .
آنها این را میگویند و به سرعت به سوی خانه پیامبر میروند .
یکی از آنها وارد خانه میشود و در کنار عُمَر مینشیند ، او دست عُمَر را میگیرد و به او میگوید:
▪هر چه زودتر بلند شو !
▫مگر نمیبینی من اینجا کار دارم ؟ پیکر پیامبر هنوز دفن نشده است .
▪ چارهای نیست ، من با تو کار مهمّی دارم .
▫خوب ، حرف تو چیست ؟
اینجا که نمیشود ، باید برویم بیرون .
عمَر از جای خود بلند میشود و همراه او به بیرون خانه میرود :
حرفت را زود بزن ! ببینم چه خبری داری .
ای عُمَر ، چرا نشستهای؟ مردم مدینه در سقیفه جمع شدهاند و میخواهند با سعد ، بزرگ قبیله خزرج ، بیعت کنند . ما باید زود به آنجا برویم وگرنه همه نقشههای ما خراب خواهد شد.
عمَر لحظهای با خود فکر میکند، او به یاد میآورد که مدّتی قبل با مهاجران سخن گفته بود و نقشه خود را به آنان خبر داده بود، اکنون عُمَر باور نمیکند که انصار اینقدر سریع برای خلافت ، دست به کار شده باشند !
عمَر با عجله به خانه پیامبر میرود ، شاید خیال کنی او میخواهد به علی خبر بدهد ، امّا اینطور نیست، عمر قبلاً فکرهایی را در سر داشته است، او برای مقام خلافت نقشههایی کشیده است!
خوب است ما هم داخل خانه شویم …
قسمت چهارم
ادامه دارد…….
کتاب فریاد مهتاب نوشته مهدی خدامیان
?منابع
1.الارشاد :ج1 ص189
2.الارشاد:ج1 ص186
3.بحارالانوار:ج22 ص517
4.بحارالانوار:ج22 ص517
5.بحارالانوار ج28 ص332
#از_شهادت_تا_شهادت
فریاد مهتاب قسمت چهارم