متوکل عباسی در صدر مجلس بزم نشسته و مشغول میگساری بود. ماموران متوکل امام را به اجبار به مجلس وارد کردند. متوکل جام شرابی که دردست داشت به امام تعارف کرد. امام هادی علیه السلام امتناع ورزید و فرمود:
«به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار».
متوکل گفت: «پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده».
فرمود: «من اهل شعر نیستم و کمتر، از اشعار گذشتگان حفظ دارم».
متوکل گفت: «چاره ای نیست، باید شعر بخوانی».
امام هادی علیه السلام شروع کرد به خواندن اشعاری.
برگردانِ بخشی از شعر امام هادی علیه السلام:
بیتوته بر چَکاد و همه شاخ و برگشان
ایمن کجا کند چو رسد روز مرگشان؟
تا در فرود تخته شوند از فراز تخت
گور سیاه و تنگ شود جای اَرگِشان
وآنگاهشان خطاب رسد فرِّتان چه شد؟!
آن کیسه های پر دُر و پر زرِّتان چه شد؟!
کو برده ی سیاه و کنیز سپیدتان
کو پشت پشت، خیلِ سپاه و مریدتان؟
در گور لعنت ابد الآبدین شوند
آن چهره ها که روزیِ کرم زمین شوند…
مجلس عیش و نوش بدل شد به محفل تذکر و اشک. تا جایی که متوکل به پهنای صورت میگریست.
به این ترتیب آن مجلس بزم درهم ریخت و نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را، ولو برای مدتی کوتاه، از یک قلب پرقساوت بزداید.
(بحارالانوار ، ج2، ص149)
(داستان راستان)
شهادت امام هادی(ع) تسلیت
ماجرایی از امام هادی ع از داستان راستان