رفته بودم زیارت…
حرم ثامن الحجج علیه السلام…
یک شب نسبتا شلوغ…
هوا خوب بود…
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند…
کفشامو دادم کفشداری…
چشام هوس ضریح داشت…
دلم تمنای یک درددل جانانه…
سرتا پا مشتاق و بیقرار…
کلا حال عجیبی بود …
_ به سمت رواقهای منتهی به روضه منوره…
راه افتادم…
با خودم مقدمه چینی میکردم…
برای حرفایی که میخوام بزنم…
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم..
حاجتایی که باید بگم…
چیزایی که میخوام…
نیازهایی که باید مطرحشون کنم…
_ با همین افکار قدم به قدم…
نزدیک میشدم به مقصود…
گویا خودم بودم و خودم…
انگار !!! من تنها بودم…
_گریه پسربچه چهار ساله ای…
رشته افکارم رو پاره کرد…
نگاهمو انداختم سمت اون…
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش…
مستاصل بود…
حیرون…
درمانده!!!
_رفتم سمتش…
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید…
ولی انقد غصه داشت که …
نمیتونست حرف بزنه…
هق هق امونشو بریده بود…
نشستم مقابلش…
با انگشتم …
اشکاشو فراری دادم…
نگاهش کردم…
با پس زمینه ای از تبسم…
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
_کودک ، منتظر همین حرف بود…
چشماش درشت شد…
یکی دیگر هم …
غم اونو فهمید…
درکش کرد…
اما چشاش پُر تر بارید…
_شکلاتهای خادمای حرم…
نوازشهای من…
دلجویی مردم…
هیچکدوم فایده نداشت…
اصلا منم یادم رفت…
که چقد حرف با امام رضا داشتم…
_ظاهرا عبای من…
ی جورایی باعث شد که …
به من اطمینان کنه…
چون عبامو گرفت…
اطمینان کرد…
_ باز کودک را مقابلم دیدم…
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته…
محکم و با یقین…
قرار است این صاحب عبا…
پدرم را پیدا کند…
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من…
من به پیدا کردن پدرش…
_راه افتادیم…
به سمت صحن…
پرسیدم از او…
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه…
_ اونجا بودم با بابام!
با تعجب گفتم …
پس اینجا چکار میکنی!؟
هیچی نگفت…
نخواستم خجالت…
رو غم گم شدنش اضافه شه…
_دستشو گرفتم و رفتیم …
سمت دارالولایه…
گفتم خوب نگاه کن…
پدرتو دیدی به من بگو…
و خودم فرو رفتم در افکارم…
_چه داستان قریبی دارد این طفل…
چقدر آشنای این زمانه هست…
اگر در دارالولایه…
دست پدرت را رها کنی…
و غافل شوی…
نه تنها پدرت را گم میکنی…
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر…
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را…
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست…
_دستم را کشید…
به خودم آمدم…
مردی به سمت ما میدوید…
مشتاقتر از طفل…
پریشانتر از گمشده…
انگار خودش گمشده…
دوید و نزدیک…
نزدیک و نزدیکتر…
هیچکس را نمیدید…
جز طفل گمشده…
دستم رو رها کرد…
هر دو به وصال هم رسیدن…
و من نفهمیدم کدام یک…
مشتاقتر بودند…
گمشده یا فراموش شده!!!
_ پدر برخاست…
صورتم را بوسید…
خدا خیرتون بده…
داشتم دق میکردم…
خدا هرچی میخواین بهتون بده…
نمیدونم چرا لال شدم…
آره… لال لال
_ سمت ضریح رفتم…
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش…
اشک امونم نمیداد…
میگفتم آقا جان…
خودتون گفتید…
امام پدری مهربان است…
تمام عمرم…
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم…
1182 سال…
پدرمان را گم کرده ایم…
در همان دارالولایه ای که…
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم…
از دارالولایه خارج شدیم…
نفهمیدیم…
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم…
نفهمیدیم گم شدیم…
و وای از دل پدرمان…
او که مشتاقتر است به ما…
اوکه میگوید …
هرگز فراموشتان نمیکنم…
غیر مهملین لمراعاتکم…
او در چه حال است!!!
_خودم را مقابل ضریح دیدم…
کی رسیدم…. چگونه رسیدم…
نفهمیدم…
همه حرفهایم را فراموش کردم…
حرف مهمتری داشتم…
گونه ام مرطوب…
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک…
_فقط یک حاجت…
یک درد دل…
یک خواسته…
آقا جان…
به عبایت قسم…
ما را به پدرمان برسان…
اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج
#خاطره_حرف_دل
خاطره تکان دهنده یک طلبه
خیلی خیلی زیبا و تکان دهنده بود
اللهم عجل لولیک الفرج
http://alzahra-goldasht.kowsarblog.ir