بسم الله الرحمن الرحیم
فریاد مهتاب!
ابوبکر به فکر فرو مى رود و جوابى ندارد که بگوید.
یادت هست در سقیفه، ابوبکر از خویشاوندى خود با پیامبر سخن گفت، و با همین نکته توانست مردم را به بیعت خود فرا خواند.
اگر قرار است مقام خلافت به خویشاوندى با پیامبر باشد که على (علیه السلام) از همه به پیامبر نزدیک تر است، او پسر عموى پیامبر است و تنها کسى است که پیامبر با او پیمان برادرى بسته است.
…..مولایت را نگاه کن، در حالى که ریسمان به دست هاى او بسته اند و شمشیر بالاى سر او نگه داشته اند با خلیفه سخن مى گوید!
درست است که او در مقابل همه سختىها و مصیبتها صبر کرده است امّا اکنون او حق و حقیقت را با شعر بیان مى کند.
او پیام بزرگ خود را به تاریخ مى دهد، اکنون این على (علیه السلام) است که با زبان شعر از حقّ خود دفاع مى کند.
من یک آرزو دارم، نمى دانم آن را در اینجا بگویم یا نه، امّا براى تو که دوست خوب من هستى مى گویم: کاش همه شیعیان دنیا، این شعر را حفظ بودند.
این صداى على (علیه السلام) است که از حلقوم تاریخ بیرون مى آید و براى همیشه حق بودن شیعه را ثابت مى کند. گوش کن:
«فَإنْ کُنْتَ بِالشُورى مَلِکْتَ اُمورَهُم
فَکیفَ بِهذا وَالمُشیرُون غُیِّبُ».
وإنْ کنتَ بالقُربى حَجَجْتَ خَصیمَهُم
فَغَیْرُکَ أَولى بِالنَّبیِّ وأَقْرَبُ».
اى ابوبکر! اگر تو با رأى گیرى به این مقام رسیدى، چگونه شد که بنى هاشم را براى رأى دادن خبر نکردى؟ اگر به دلیل خویشاوندى با پیامبر به این مقام رسیدى، کسانى غیر از تو به پیامبر نزدیک تر بودند»…..(1)…..
سخن على (علیه السلام) همه را به فکر فرو مى برد، به راستى که مولا، چقدر منطقى سخن مى گوید.
نگاه کن! جمعى از مردم مدینه که در مسجد حاضر هستند چون این سخن را مى شنوند رو به على (علیه السلام) مى کنند و مى گویند: «اگر ما این سخن تو را در سقیفه شنیده بودیم فقط با تو بیعت مى کردیم»…..(2)…..
على (علیه السلام) رو به آنها مى کند و مى گوید: «آیا مى خواستید من بدن پیامبر را بدون غسل و کفن رها کنم و بیایم براى خلافت نزاع کنم؟»…..(3)……
آرى، اینها مى خواهند نیامدن على (ع) به سقیفه را بهانه کار خود قرار بدهند امّا على (علیه السلام) در جواب آنها ادامه مى دهد: «بعد از روز غدیر، براى هیچ کس بهانه اى باقى نمانده است». …..(4)……
آرى، پیامبر صلوات الله علیه و آله در غدیر خُمّ، همه مردم را جمع کرد و دستور داد که همه با على (علیه السلام) بیعت کنند
.
اکنون، على (علیه السلام) با سخنان خود تمام مسجد را در اختیار خود گرفته است، آنها على (علیه السلام) را همچون اسیر به مسجد آوردند، امّا خودشان در مقابل کلام او، اسیر شده اند.
در مسجد هیاهو مى شود، از هر طرف سر و صدا بلند مى شود، مردم به یاد روز غدیر افتاده اند، آنها پشیمان هستند که چرا به این زودى سخنان پیامبر خود را فراموش کردند.
*عُمَر مى بیند الآن است که اوضاع خراب شود، از جا بلند مى شود و رو به ابوبکر مى کند و فریاد مى زند:
«چرا بالاى منبر نشسته اى و هیچ نمى گویی؟آیا دستور مى دهى تا من گردن على (علیه السلام) را بزنم؟ »…..(5)…..
بار دیگر ترس در وجود همه مى نشیند، شمشیرها در دست هواداران خلیفه مى چرخد! همه مردم آرام مى شوند، هر کس بخواهد اعتراض کند با شمشیرهاى برهنه روبرو خواهد بود.
ادامه دارد…..
قسمت سی ام
کتاب فریاد مهتاب نوشته مهدی خدامیان
منابع:
1.نهج البلاغه ج4 ص43 بحار ج29 ص609
2.الامامه و السیاسه ج1 ص19 بحار ج28 ص186
3.الامامه و السیاسه ج1 ص19 بحار ج28 ص186
4.الامامه و السیاسه ج1 ص19 بحار ج28 ص186
5.کتاب سلیم بن قیس ص107
#از_شهادت_تا_شهادت
فریاد مهتاب! قسمت سی ام