فرمانده امام زمان عجل الله فرجه
ما میدانستیم او ان قدر سربزیر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این خانمیرزا را ماشین نابود میکند چون اصلا به اطرافش توجه نداشت. اما داستان عجیب دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد.
همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد شلمچه آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز مجروح هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری او می گفت مادر من بایدبروم و مادر اصرار، که نمیگذارم..
همانشب مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده است میگوید سحر، چشمم بیدارشد ️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد و پشت سر آن اقایی وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) نیست.
به استقبالش ایستادم وگفتم. السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه اصرارکردم اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند.
فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده نیروهای من به جبهه برود؟ ️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه امتحان دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره.
باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع فرمانده نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب سه بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار شفاعت از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش.
تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا چشم آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی دوبار تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و نشستند ومن هم روبروی ایشان زانو زدم.
یک لیوان چای️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند بخور گفتم نه آقا میل ندارم و غرق تماشای حضرت شده بودمبازفرمودند: بخور.گفتم آقا میل ندارم. فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز بسیار قشنگ و نورانی بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود.️
روی آن چیزهایی نوشتند که من سواد خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به دست راست من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به خانمیرزا بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در بدرقه کردم. وتشریف بردند.
ناگهان با صدای اذان مسجد ازجا پریدم چراغ خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا دردستم هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی؟️گفتم: مادر دیگه مانعت نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی سخت می گرفتی
گفتم ببین امام زمان (علیه السلام) برایت نامه نوشته و کاغذ سبز را بهش دادم. خانمیرزا از شادی پروازکرد گاهی می بوسید و روی چشم می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و شکرمیکرد. بعد که آرام شد آماده نمازصبح شد.
آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت مادر این واقعه را حتی به پدرم هم نگوگفتم: چشم و همانروز اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند وخداحافظیش میکردند
و میگفتند مادرخانمیرزا چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی؟️ می گفت: سپردمش به امام زمان برود به امیدخدا. و او رفت
پانزده روز شد که خبر شهادتش آوردند…
فاعتبروا یا اولی الابصار.
ببینید آنان که یکشبه ره صدساله رفته اند.
شهید خانمیرزا استواری
فرمانده امام زمان عجل الله فرجه