بسم الله الرحمن الرحیم
مشتاق بوى بهشت شده ام…
ما به سوى مدینه حرکت مى کنیم، خیلى دلم مى خواهد همراه با پیامبر وارد شهر بشویم.
تو از من مى پرسى که این همه عجله براى چه؟ حالا چه اشکالى دارد ما یک روز بعد از پیامبر به شهر برسیم.
اما من چیزى را مى دانم که بعدا به تو خواهم گفت، فعلا فرصت نیست.فقط دنبال من بیا!
خسته شده ایم؛ اما باز پیش مى تازیم…
دیگر راه زیادى تا مدینه نمانده است.نگاه کن! آنجا را مى گویم.لشکر اسلام را مى بینم.خدا را شکر که به موقع رسیدیم.
گروهى براى استقبال از پیامبر به بیرون شهر آمده اند.
همه خوشحال هستند که لشکر اسلام با پیروزى کامل به مدینه باز گشته است.
وارد شهر مى شویم، دود اسفند همه جا را فرا گرفته است.همه جا جشن و سرور است.
یاران پیامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچه هاى آنها چشم انتظار هستند.
حتما پیامبر هم به خانه خود مى رود.همسرش، عایشه انتظار او را مى کشد.معلوم است وقتى مردى از سفر مى آید اول به خانه خودش مى رود.
اما نه، پیامبر از کنار در خانه خودش عبور مى کند، مثل این که او نمى خواهد به خانه خودش برود!
تو رو به من مى کنى و مى گویى:
پیامبر به کجا مى رود؟
من شنیده بودم که پیامبر وقتى از سفر مى آید هیچ وقت، اول به خانه خودش نمى رود.مى خواستم این صحنه را با چشمان خود ببینم.براى همین این قدر عجله داشتم که زود به مدینه برسم.
جواب سول مرا بده، پیامبر کجا مى رود؟
نگاه کن، آنجا خانه فاطمه سلام الله علیه است.او به خانه فاطمه سلام الله علیه مى رود.
پیامبر در خانه را مى زند.حسن و حسین علیهم السلام مى آیند، پیامبر گل هاى خود را در بغل مى گیرد، آنها را مى بوسد و مى بوید.بعد وارد خانه مى شود.فاطمه اش را در آغوش مى گیرد و رویش را مى بوسد.
دیر وقتى است که پیامبر بوى بهشت را استشمام نکرده است.او دلش هواى بوى بهشت کرده است.براى همین پیامبر فاطمه اش را مى بوسد.فاطمه سلام الله علیه پیامبر را به یاد سیب بهشت مى اندازد.
و باز در ذهن تو سوالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصه سیب بهشت چیست؟
من خستهام و کیلومترها راه آمده ام؛ اما وقتى مى بینم که تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آیم.از قدیم گفته اند: «مستمع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد».
بیا اینجا بنشین، مى خواهم برایت قصه یک سفر آسمانى را بگویم.
قسمت چهل و هشتم
?کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت چهل و هشتم