داستانی از شیخ محمد کوفی
خدا آقا شیخ محمد کوفی را رحمت کند! پیرمردی بود که حدود هشتاد سال داشت. تقریباً حدود پنجاه سال هست که فوت کرده. ما که نجف بودیم، به حجره ما می آمدند و مردی فوق العاده بود. تشرف به محضر امام زمان علیه السلام داشت. چهل بار با شتر به مکه مشرف شده بود. از حضرت تقاضا کرده بود که چهل سفر با شتر مکه مشرف شود.
در مکه مکرر تشرف به محضر حضرت پیدا کرده بود.
نامه ای هم که امام زمان علیه السلام برای آیت الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی -اعلی الله مقامه الشریف- نوشته بودند ، داده بودند به شیخ محمد کوفی که به آقا سید ابوالحسن بدهد.
مرحوم آقا میرزا کاظم تبریزی فرمودند: «من آن نامه را که از طرف حضرت آمده بود، در منزل آقا سید ابوالحسن دیدم». من آن موقع، تقریباً پانزده سالم بود؛ ولی ایشان با پدر من رفیق و مرتبط بود. منزلش هم کوفه بود. شب های جمعه از کوفه به نجف می آمد و بعد از زیارت حرم، در مدرسه صدر به حجره پدر من می آمد. من هم در مدرسه بودم. آنجا از او پذیرایی می کردیم و صبح به کوفه بر می گشت.
شب جمعه¬ای بود که من در حجره نشسته بودم. مطالعه می کردم که دیدم صدای عصا می آید. نگاه کردم، دیدم آقا شیخ محمد کوفی است. دویدم و رفتم جلو و به ایشان سلام کردم. جواب من را دادند و گفتند: «آشیخ محمد! پدرت کجاست»؟ گفتم: «پدرم به ایران رفتند». گفت: «چه وقت»؟ گفتم: «سه روز است». ایشان گفتند: «حالا ما چه بکنیم؟» گفتم: «بفرمایید حجره که هست. بنده هم خدمت شما هستم». ایشان را به حجره بردم و پذیرایی کردم شب خوابیدند و فردا صبح هم برای ایشان غذایی تهیه کردیم؛ میل کردند.
من قبلا در صحبت هایی که با پدرم می کردند، مکرر شنیده بودم ایشان مکرر خدمت امام زمان علیه السلام رسیده است. صبحانه خود را میل کردند و در ایوان نشستند. من خدمت ایشان رفتم و گفتم: «من می خواهم خدمت امام زمان علیه السلام برسم؛ چه کنم؟»
یک فکری کرد و گفت: «واجبات را بیاور، محرمات را هم ترک بکن. مستحبات را بیاور، مکروهات را ترک بکن». گفتم: «آقا! اینکه کار حضرت فیل است؟! من که نمی توانم تمام واجبات را بیاورم و محرمات را هم ترک بکنم و مستحبات را هم به جا بیاورم و مکروهات را هم ترک بکنم».
ایشان تبسمی کرد و بعد فرمود: «ناصری! نماز شب بخوان. وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ عَسى أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُودا »( اسراء: 79.) این آیه را آن موقع خواندند. من هنوز در ذهنم هست.
به هر درجه ای می خواهی برسی، شب بلند شو با خدا مناجات بکن. نماز شب خود را بخوان. دنیا می خواهی آنجا هست، آخرت را هم می خواهی، این راه آن است. راه رسیدن به سعادت، راه رسیدن به تکامل، ارتباط با خدا است برادر من! شب و نصف شب، تنهایی بلند شو و راز و نیازت را بکن. درد دلت را با خدا بگو. خدا یقیناً جواب تو را می دهد. ایشان این حرف را به من زد و حرفی بسیار عالی است.