#به_قلم_خودم
به نام آنکه زیباییها از اوست و فهم و علم، نشات گرفته از اوست.
تمام زندگی یک طرف و مسیر حوزه ام یک طرف. تمام هم و غم دروس حوزه و تبلیغم در مسیری طی می شود که انگار فقط برای این راه به حوزه آمده ام. برنامه ام چنین مرتب شده بود ساعت خروج از خانه شش ونیم صبح باشد و با نام خدا و شروع پیاده روی بیست دقیقه ای تا محل اتوبوس مسیر سنجان آغاز می شود ، اتوبوسی که هم به مقصد می رساند مرا و هم تبلیغم آغاز می شود ، این اتوبوس در مسیر سه دانشگاه است ابتدا دانشگاه علوم پزشکی و بعد دانشگاه فنی حرفه ای و چند ایستگاه بعد به حوزه نرجسیه و در انتها به منطقه ضامنجان رفته و برمی گشت، تنها وظیفه ای که در این میان حس می شد آگاهی و آشنایی دوستان هم اتوبوسی است، ابتدا که در هر ایستگاه که ایشان سوار می شدند و تیپ مخالف خودشون رو می دیدند تعجب می کردند و با نگاه می گفتند که میان این همه دختر و خانم به اصطلاح امروزی، چرا تک افتادی؟ البته بعضی با نگاه، تحسین می کردند و خودشون رو جمع و جور می کردند .
تا چندین روز که اصلا نمی شد به راحتی ارتباط برقرار کرد و کم کم چهره هایمان برای هم آشنا می شد و لبخند به لبانمان می نشست، می دانستم که حالاحالاها با هم ، هم مسیر هستیم و اونها هم ابتدا فکر می کردند که می خواهم نصیحت و برتری طلبی کنم ولی بعد از مدتی در کنار من احساس دوستی کردند و ارتباط آغاز شد.
یک روز صبح در ایستگاه بودم که از روزای قبل شلوغتر شده بود متوجه شدم که سرویس خصوصی یکی از دانشگاه ها خراب شده و دانشجوهاش می خواستند با همین اتوبوس عمومی خودشون رو برسونند، زمانی که اتوبوس رسید علاوه بر اون مسافرایی که داشت ماها هم یکی یکی سوار شدیم و سعی می کردیم تقریبا هوای هم رو داشته باشیم که کسی جا نمونه، جای بنده اغلب ایستاده در عقب اتوبوس بود این بار تقریبا جلو در، کنار میله اتوبوس و صورتم چسبیده بود به میله که احساس کردم ابزار برنده ای صورتم رو خراش می دهد، نگاه کردم دیدم ناخنهای یکی از این دوستان که میله رو نگه داشته بود و خودش با فاصله ای از میله، و متوجه نمی شد، فقط تونستم اشاره کنم که دستتون رو جابجا کنید که ایشون فکر کردند که دارم ایراد ظاهری ازشون می گیرم و قصد امر به معروف دارم که با صدای بلند گفتند به کسی ربطی نداره دوست دارم!
اول یه نگاه بهشون کردم و متوجه فشار و خستگی که در مسیر براشون پیش اومده بود شدم آرام گفتم نه عزیز دستتون اذیتم می کنه که در همون حال اتوبوس ترمز کرد و ناخن ایشون صورتم رو خراش داد و خون جاری شد ، گرمی خون روی صورتم رو حس کردم ولی، با نرمی گفتم بفرما ، می خواستم این جور نشه که اطرافیان هم تیپ خودش ، و هم مسیر همیشگی بنده، به ایشون گفتند خانم لطفا ناخنتون رو کوتاه کنید یا حداقل مواظب باشید مردم آزاری نشه.
تو این وضع فرصت رو غنیمت شمردم گفتم: خانم ها! ایشون متوجه نشدند، همه شما هم مثل ایشون حواستون باشه نه تنها توی این مورد بلکه در تمامی موارد رعایت کنید ، موهاتون رو بیرون نذارید، لباس تنگ نپوشید، آرایش نکنید، یکی از اونها گفت خانم همه همینطورند دیگه زمانه عوض شده، از این بدتر هم هستند. به آرامی خون صورتم رو پاک کردم و گفتم مگر الگوی ما اونها هستند ، الگوی ما حضرت زهرا سلام لله علیها هستند، پشت سریم کمی خودش رو جابجا کرد و گفت آخه خانم شمام حرفایی می زنید که انگار مال این زمانه نیستید اون مال 1400 سال پیش بود الآن زمانه فرق کرده ، احساس کردم الان وظیفه و ادای دینم شروع شده کمی با صدای محکم تر طوری که بقیه هم بشنوند گفتم خواهرم!یعنی می فرمایید حضرت زهراسلام لله علیها قدیمی شده و الآن با این وضع متجدد شدند؟ اونها که با اون وضع خودنمایی، تازه به زمان جاهلیت برگشتند، اسلام بر اونها منت گذاشت و براشون ارزش قائل شد، خصوصا زن که برای بدست آوردنش و ازدواج، مهریه و کلی حقوق قائل شد ولی این زنها خودشون رو به صورت رایگان و مجانی در انظار به نمایش گذاشته و ارزشی برای خودشون قائل نیستند. که در ادامه اون دانشجو گفت آخه ما این جوری راحتیم و دوست داریم، شما هم اونطور دوست دارید! و منتظر جوابم شد، گفتم شما فکر می کنید دل ما با دل شما فرق می کنه، دل من خیلی بیشتر از شما تقاضای این رفتارها و برج شدن ها رو داره ، آدم بی دست وپایی نیستم که این جور کارها ازم برنیاد ، هم خیاطم و انواع و اقسام مانتوها رو می تونم بدوزم و خودنمایی کنم و هم بر و رویی دارم که شاید شماها هم به گردم نرسید ولی فرمان خدام رو بر دلم ترجیح میدم ، اون جور که امر شدم عمل می کنم و می دونم که خدا صلاحم رو دونسته که ازم اینطور خواسته و شاید تمام حکمتش رو هم ندونم ولی حد اقل سعی می کنم ظاهری داشته باشم که امام زمانم رو نیازارم و بنده ی حرف شنوی باشم (داشت موتور حرفهای نگفته ام به اوج خودش می رسید که اتوبوس ایستاد).
همون دانشجویی که ناخنش صورتم رو برید جلو آمد و طرف دیگر صورتم رو بوسید و گفت حلالم کن شما درست میگید همه اینها رو قبول دارم سعی می کنم جبران کنم، و سریع پیاده شد و هنوز از بیرون برام دست تکون می داد و از این که در عوض خشونت باهاش آرام برخورد کرده بودم شرمنده شده بود که بالبخندی بهش فهموندم که اشکال نداره، و تغییر ظاهرش بیشتر برام مهمه.
از اون به بعد هر بار که با اتوبوس می رفتم صندلی جلو رو برام خالی می کردند و همه ساکت می نشستند و ازم می خواستند براشون صحبت کنم که منم می ایستادم پشت به آقایون و رو به دانشجو ها بطوری که صدام اون سمت نمیرفت، از نکات اخلاقی و مسئله های دینی می گفتم و تا الان که سرویس دارم و گاهی با اتوبوس می رم و اونها رو ملاقات می کنم تغییرات قابل توجه ظاهری رو در اونها دیدم و تعدادی هم جذب حوزه شدند، و از این اتفاق، و پیمودن این مسیر طولانی بسیار خوشحالم.
فصل پاییز را برای دل خودت، آرام تر ورق بزن.
و تمامی رنگ ها را به خاطر بسپار.
که عشق ، لابلای همین رنگهای زیباست…