#داستان_کوتاه
خداوند روزی رسان است، اما…
مرد ساده لوحی مکرر شنیده بود که خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
به این قصد یک روز از سر صبح به مسجدی رفت و مشغول عبادت شد همین که ظهر شد از خداوند طلب ناهار کرد.
هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینکه زمان شام رسید و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود، درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و…
از کیسه خود مقداری نان و خورش و چلو بیرون آورد و مشغول به خوردن شد.
مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی و با حسرت به خوراک درویش چشم دوخته بود.
دید درویش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم خواهد خورد.
بی اختیار سرفه ای کرد.
درویش تا صدای سرفه را شنید گفت:
«هرکه هستی بفرما پیش»
مرد بینوا که از گرسنگی به خود می لرزید پیش آمد و بر سر سفره درویش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خودش را تعریف کرد.
درویش به او گفت:
فکر کن اگر تو سرفه نکرده بودی من از کجا می دانستم که تو اینجایی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی!؟
در این شکی نیست که خداوند روزی رسان است،
اما یک سرفه ای هم باید کرد!
خداوند روزی رسان است، اما...