“و…
خدا، روبـــروی ادب، آیینه گرفت”
و…تو خـلق شدی ؛ عبـــاس
عباس شدی، تا ما بیاموزیم؛ چگونه روبروی حجت خدا، دست به سینه بایستیم!
عباس شدی، تا ما دویدن به دنبال حسین را بفهمیم.
عباس شدی، تا معنای هزار و صد و هشتاد سال بی عباس ماندن اماممان را ادراک کنیم.
خدا تو را فقط به یـک بهانه آفرید:
که شیعه، از پس پرده هزار ساله غیبت بفهمد؛
اگر یوسف، عباس داشت؛ زمین، برای ظهورش تنگ نمی شد!
اگر یوسف، نیست… یعنی؛ عباس نیست.
راستی!
از ما که لاف انتظار میزنیم… تا عباس شدن، چقدر فاصله هست؟
کاش یقین کنیم؛
اونمی آید؛مگر که ما ؛عباس شدن را بیاموزیم.
او نمی آید؛
مگر آنکه در میانه میدان زندگی، یک چشم به آسمان داشته باشیم و چشم دیگر به انگشت اشاره امام…
تا به فرمان او، تمام اسماعیل هایمان را یکجا، قربانش کنیم.
وای بر ما… که همه چیز در سفره قلبمان جا دارد… مگر همان امامی که عباس به اذن اشاره ای از او، تمام خویش را یکجا فدا می کند!
راز جاودانگی عباس، اتصال به امام، در عین “ادب” است .
کاش، چند جرعه از ادبش، روزیمان کنی، خـــدا…..
خدا روبروی ادب آیینه گرفت