خاطره ای از شهیدمجیدزین الدین.
خـاطراتی ناب از شهدا.
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود
و می رفت!️
رسید به چراغ قرمز
ترمز زد و ایستاد !
یه نگاه به دور و برش کرد
و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب
اشهد ان لا اله الا الله …
خلاصه چراغ سبز شد
و ماشینا راه افتادن و رفتن
من رفتم سراغش
بهش گفتم: چطور شد یهو؟
حالتون خُب بود که!
یه نگاهی به من انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدی ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن
من دیدم تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه
به خودم گفتم چکار کنم؟
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه
دیدم این بهترین کاره !”
همین!
•|شهید مجید زین الدین|•
التماس کمی تفکر