خاطره از همسر شهید محمدرضا نظافت
آمده بود مرخصی.
داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم.
لابه لای صحبت گفتم :کاش میشد من هم به همراهت به جبهه بیایم….
حرف دلم را زده بودم…
لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:هیچ می دانی سیاهی چادر تو
از سرخی خون من
کوبنده تر است؟؟؟؟
همین که حجابت را رعایت کنی
مبارزه ات را انجام داده ای…
خاطره از همسر شهید محمدرضا نظافت