خاطرات شهید مرتضی عطایی از سوریه
به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند.
دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم.
خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و … دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده.
خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.
خاطرات شهید مرتضی عطایی از سوریه