جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر.
شُهره محل بود
اهل نمازُ روزه هم نبود
صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه
بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت می کردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی نداره و به هیچ صراطی مستقیم نیست.
ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت.
می گفت:من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم.
خیلی وقت صرف کردُ زحمت کشید
تونست اون جوانُ از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده
شهید عبدالصالح زارع
همکارانش تعریف می کردند : سربازی توی پادگان بود که به هیچ صراطی مستقیم نمی شد.
معلوم نبود از کجای زندگیش مشکل و عقده ای رو به دل داشت که حالا تو این سن در دوره خدمت سربازی به نا سازگاری و قانون گریزی و شیطنت و آزار دیگران رو آورده بود.
همه از دستش خسته و عاصی شده بودند
هیچ تهدید و تنبیهی هم روی اخلاقش تاثیری نداشت و اون بازم چموشی به خرج می داد و در اطاعت از قوانین پادگان و دستورات فرمانده هان سرپیچی می کرد.
یکبار داسی بهش دادند تا علف های هرز محوطه پادگان رو بچینه.
هوا گرم بود.
عبدالصالح چفیه اش رو خیس کرد و برد روی سر اون سرباز انداخت تا با وزش باد خنک بشه و کمتر عرق کنه.
سرباز ناسازگار باهاش رفیق شد
بعد از شهادت صالح ما رو برای مراسمی به پادگان دعوت کردند
اونجا بود که اون سرباز رو دیدیم
می گفت : حافظ نهج البلاغه شده
همراهش عکس هایی بود از سرباز ها با صالح که باهم انداخته بودند.
پشت عکس ها جملاتی جالب نوشته بود از این قرار که : واقعا که عبدصالح هستی صالح جان ، عبد خدا هستی کاش خدا این آشنایی رو برقرار نمی کرد که منجر به جدایی بشه
اگر واقعا عبدصالحی، صالح باش.