اهمیت کودکان...
پیامبر برای اقامه نماز عصر از منزل خارج شد. در کوچههای مدینه بچهها بازی میکردند.
وقتی حضرت را دیدند دست از بازی کشیدند و به دور آن حضرت حلقه زدند و به هوا میپریدند و میگفتند: شتر من باش! پیامبر هم یکی یکی آنها را روی کول خود میگذاشت.
.
یاران پیامبر در مسجد به انتظار نشسته بودند. بلال از مسجد خارج شد تا ببیند چه شده.
در راه بازی پیغمبر با بچههارو دید.
پیغمبر به او گفت: به منزل برو ببین چیزی پیدا میکنی برای اینها بیاوری.
.
بلال به منزل پیامبر رفت و هشت عدد گردو آورد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و به بچهها گفت: شتر خود را به این گردوها میفروشید؟
بچهها به این معامله رضایت دادند.
عوفی بخاری، سدید الدین محمد، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، باب دوم از قسم دوم، ص 30