#داستان-شگفت
از لحظات آخر مرگ جدا بترسید
هنگام احتضار و جان کندن عالمی، برایش دعاى عدیله مىخواندند و او تکرار میکرد؛
وقتی رسیدند به جمله “واشهدان الائمة الابرار” محتضر گفت: این اول حرف است
یعنى قبول ندارم!!
تا سه مرتبه او را تلقین مىکردند و او مىگفت این اول حرف است.
پس از لحظهاى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهایش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقى که درگوشه حجره نمود و امر کرد سر آنرا باز کردند.
و از میان آن یک ورقه بیرون آوردند پس به او دادند و آنرا پارهاش کرد.
چون سبب آن را از او پرسیدند گفت:
من به کسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم،
هروقت به من مىگفتید بگو: واشهدان الائمة الابرار… مىدیدم فردی با ریش سفیدى سر صندوق ایستاده و این سند را به دست گرفته و مىگوید اگر این کلمه شهادت را گفتى این سند را پاره مىکنم،
من برای گرفتن طلبم به آن سند نیاز داشتم و در آن لحظه راضى نمىشدم که این شهادت را بگویم
و چون خدا به لطف خودش مرا شفا داد و از حالت احتضار خارج شدم، آن سند را خودم پاره کردم که دیگر مانعى از گفتن کلمه شهادت نداشته باشم.
?داستانهای شگفت شهید دستغیب به نقل از منتخب التواریخ ، باب 14
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از لحظات آخر مرگ بترسید