اتفاقی بی نظیر در یک اردوی دانشآموزی
یک خاطره
با بچه های ششم ابتدایی رفته بودیم اردو
وقتی سفره انداخته شد و غذا رو بین بچه ها پخش کردیم ، متوجه شدم که یک دوغ کم اومده و به یک نفر از دانشآموزان دوغ نمیرسه …
یکی از مسئولین بهم گفت: حاج آقا برم دوغ بگیرم و بیام؟
گفتم: نه! فعلا صبر کن..
اومدم سر سفره ، روبروی بچه ها ایستادم و گفتم:
بچه ها یه دوغ کم اومده ، ببینم کی حاضره بخاطر رفیقش ...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که یکی از دانش آموزان دستم رو گرفت و آروم بهم گفت: آقا! من دوغ نمی گیرم تا به همه ی دوستام برسه … فقط کسی نفهمه که من از حقم گذشتم …
.
لذت بخش ترین درس اردو رو من از این دانشآموز نوجوان گرفتم … و همچنان معتقدم که می توان نفس کشید و شهید بود …
سیدمحمدعلی موسوی زاده
پی نوشت:
از اتفاقهای ساده و عمیق این چنینیِ پیرامونتون راحت نگذرید
گاهی می تونه نقطه ی عطفی در تحولات عظیمِ زندگیمون باشه.
راستی!
برا اون نوجوان هم بعد از از خودگذشتگیاش دوغ خریدیم …