آفتاب و مهتاب...
آفتاب و مهتاب
پیرمردی از مریدان خود پرسید هیچ کاری و اثری از شما سر زده است که سودی برای دیگری داشته باشد؟
یکی گفت من امیر بودم.
گدایی به در خانه من آمد و چیزی خواست.
من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهی نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم.
دیگری گفت از جایی می گذشتم.
یکی را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند.
من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم.
پیرمرد گفت شما آنچه کردید، در حق دو شخص معین کردید.
مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان می رسد و کسی از او بی نصیب نیست.
آیا چنین منفعتی از شما به خلق خدا رسیده است؟
منبع: برگرفته از نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی، به کوشش عبدالرفیع حقیقت، صفحه 81