از اول نامزدیمون…
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…?
اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد…
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…
نمیتونستم گریه کنم…
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(علیهم السلام) شرمنده شم ?
یه سمت ایمانم بود و
یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم
که قیامت…
چطور میتونم تو چشمای امیرالمؤمنین(علیه السلام)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید…??
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…?
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا…”
راحت کلمه ی…
…دوستت دارم…
…عاشقتم…
رو بیان میکرد…
روزی که میخواست بره گفت…
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم ولی…
دلبری ها یت بماند بعد فتح سوریه…
“من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم…
…دوستت دارم…
میتونم بگم…
…دلم برات تنگ شده…
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم…
چیکار کنم…؟!”
گفتم…
“تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته…
از پله ها که میرفت پایین…
بلند بلند داد میزد…
یادت باشـه…
یادت باشـه…
منم میخندیدم و میگفتم:
یادم هسسست…
یادم هسست
همسر_شهیدمدافع_حرم حمید_سیاهکالی_مرادی
یادت باشه دوستت دارم.