کوچه شهادت
هر وقت کوچهی شهادت باران میبارد، یاد روز اعزام عبدالمجید به منطقه میافتم ! بسیجی 17 سالهای که پنجشنبهای از پنجشنبههای دههی شصت ، جلوی در خانهای جنوبشهری، منتظر دوستانش بود تا بیایند دنبالش و با هم بروند اروند ؛ نام قرار عاشقان «والفجر هشت» بود ؛زمستان 64 بود …
عبدالمجید در سکوی جلوی در خانه
منتظر همرزمانش نشسته بود
که ناگهان باران میبارد !
مادر دوباره میآید دم در !
برای خداحافظی بار چندم، نمیدانم
اما خوب میدانم این بار آخری،
دستش یک بارانی سورمهای بود :
«مگر باران ببارد، بفهمم چی را برداشتی، چی را جا گذاشتی ، عبدالمجید ، این را اما در ساک نگذار ، همینجا ، زیر باران، جلوی چشم خودم بپوش ؛ فدای اون قد و بالای پسرم ،
بیا مجیدجان ؛ آخ که چقدر خوشگل میشی توی این بارونی »
از آنروز به بعد ، هروقت
«کوچهی شهادت» باران میبارد
عزیز میآید جلوی در
میآید جلوی در و از قطرههای باران
سراغ پسرش را میگیرد
همچین ملتمسانهها ..!
33 سال است …
33 سال است که از همسنگران مجید، خبر شهادت مجید را شنیده، بیآنکه آن قد و بالای رعنا را فقط یکبار دیگر، درون آن بارانی سورمهای ببیند…
عبدالمجید را، امواج خروشان اروند، درحالی تا دم در بهشت مشایعت کردند که یک بارانی سورمهای تنش بود ، اما خب ، مادر است دیگر، 33 است که هر وقت «کوچهی شهادت» باران میبارد، عزیز میآید جلوی در ، تا مگر باز هم پسرش را زیر همان باران، درون همان بارانی سورمهای ببیند «آخ که چقدر خوشگل میشی، توی این بارونی!
آری! شرح عکس «کوچهی شهادت» را همان بهتر که باران بنویسد …
کوچه شهادت کجاست؟