چرا تکبر
سلطان وقت شنید که مردی فوق العاده هست که تأثیر نفس دارد و از متقین است. گفت: برویم زیارت او.
بعد با خودش گفت: برای سلطان سبک است برود زیارت یک فقیر،خلاصه سلطان یک روز با حشمت و جلال خود رد می شد که به این ولی خدا رسید.
به پادشاه گفتند: «این، همان شخص است که می خواهی او را ببینی.» دید کنار دیوار نشسته است. رفت و به او سلام کرد و او هم جواب سلام را داد.
گفت: «من سلطان وقت هستم».
گفت: «هر کس می خواهی باش».
گفت: «از من چیزی بخواه».
گفت: «می توانی به من بدهی؟»
گفت: «بله؛ هر چه می خواهی، بگو».
گفت: «این مگسها دور من ریختهاند و من را اذیت می کنند. به اینها بگو بروند کنار تا من راحت باشم و کمی استراحت کنم».
گفت: «این که کار من نیست».
گفت: «دور کردن یک مگس از تو نمی آید. آن وقت، می گویی هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم؟ یک در خواست دیگر دارم که به این آفتاب بگویی یک کم تندتر برود و من را اذیت نکند».
سلطان گفت: «نه، این کار هم از من نمی آید».
آن ولی خدا گفت: «برو دنبال کارت و ما را به حال خودمان بگذار». این است حقیقت قدرت و توان انسان. با این وجود چرا باید به دیگران تکبر نماید
چرا تکبرمی کنی؟