پندی از آتش
نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد
با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد.??
یک روز استاد به نوجوان گفت: «چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد،
در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند؟???
تو بسیار نوجوان هستی… چرا خواب را بر خود حرام می کنی؟»
??
نوجوان در پاسخ گفت:
یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم…
وقتی این کار را کردم
متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر
از هیزمهای کلفت و پیر می سوزند
??♂
آنگاه به خود گفتم: «درست است که من نوجوانی بیش نیستم،
اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک تر از دیگران هستم نیاید…?
پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم
واقعا معلوم نیست تا کی هستیم پس چه خوب هرچه زودتر بلند شیم و یا علی بگیم
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
پندی از آتش