#عطرمحمدی
#تولیدی
(پسری با روح بزرگ)
دوستم تعریف می کردکه:
((همسرم با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون کتاب کنى؟ مىشه بیاى و به پسر جُونت بگى غذاشو بخوره؟
کتاب را به کنارى گذاشتم و به سوى آنها رفتم.
پسرم، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
رضا، پسری زیبا و نسبت به هم سن های خود بسیار باهوش بود.
گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمىخورى؟ فقط بهخاطر مامان عزیزم. رضا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه مامان، مىخورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مىخورم؛ ولى شما باید… رضا کمى مکث کرد و گفت: مامان، اگه من تموم این شیربرنجرو بخورم، هر چى خواستم بهم مىدى؟
دست کوچک پسرم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مىدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم! گفتم: رضا، عزیزم، نباید براى خریدن یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. مامان از اینجور پولها نداره. باشه عزیزم؟
ــ نه مامامن، من هیچچیز گرونقیمتى نمىخوام.
و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بود.
وقتى غذایش تمام شد، رضا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مىزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. گفت: من مىخوام سرمو تیغ بندازم! همین جمعه! تقاضاى او همین بود.
همسرم گفت: غیرممکنه! نه، یعنی تاس کنه!
گفتم: رضا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمىخواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین مىشیم. خواهش مىکنم عزیزم. چرا سعى نمىکنى احساس مارو بفهمى؟!
سعى کردم از او خواهش کنم. رضا گفت: مامان، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود.و اشک مىریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مىخوام بهم بدى. حالا مىخواى بزنى زیر قولت.
حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول!
همسرم فریاد زد که مگر دیوانه شدى؟؟؟!!
ـ نه! اگر به قولى که مىدیم عمل نکنیم، اون هیچوقت یاد نمىگیره به حرف خودش احترام بذاره. رضا، آرزوى تو برآورده مىشه.
… رضا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشمهاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود.
صبح روز شنبه، رضا را به مدرسه بردم. دیدن پسرم با موى تراشیده وسفید در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. رضا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند رضا را صدا کرد و گفت: رضا، صبر کن تا من بیام.
چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!
خانمى که از آن ماشین بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: پسر شما، رضا، واقعآ فوقالعاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با پسر شما مىره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى بغض دار خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمىدرمانى، اون تمام موهاشو از دست داده.
پسرش نمىخواست به مدرسه برگرده؛ آخه مىترسید که همکلاسىهاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخرهش کنن. رضا هفته پیش اونرو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچههارو بده، اما حتى فکرشو هم نمىکردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه.
خانم، شما و همسرتون از بندههاى محبوب خداوند هستین که پسری با چنین روح بزرگى دارین.
سرجام خشک شده بودم… شروع کردم به گریه کردن… پسرم، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى. ))
نتیجه :
خوشبختترین مردم در روى این کره خاکى کسانى نیستند که آنجور که مىخواهند زندگى مىکنند، آنها کسانى هستند که خواستههاى خودشان را به خاطر کسانى که دوستشان دارند تغییر مىدهند. به این موضوع خوب فکر کنید. انصافآ کار سختیه، اما شیرین!
پسری با روح بزرگ