پسربچه ای پرنده زیبایی داشت،او به آن پرنده بسیار دلبسته بود حتی شبها هنگام خواب، قفس پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.
اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند.
هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمی خواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت: نه، کاری به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری گفتید انجام می دهم.
تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته ام و خوابم می آید، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها می کنم، که پسرک آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم!!!!! با آزادی او خودم هم آزاد شدم…
این حکایت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم،پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، زیبایی، عنوان آکادمیک و مدرکشان است… خلاصه هر کسی خود را به چیزی بسته است!!!!!…
به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری !
جواب داد که آزادگان ،تهی دستند
وابستگی، اسیری می آورد.