این چشم های تو را گذاشته ام صفحه ی گوشی ام و هی فکر میکنم توی دلت چه گذشت وقتی هواپیما را دیدی و وقتی هواپیما نشست و وقتی چهار مرد تنومند تابوت بی سر مرد زندگیت را روی دوش هایشان به سمت تو می آوردند…… مثلا توی دلت خواستی مارش نظامی ساکت شود،و این استقبال رسمی برود پی کارش و تو خودت را بیندازی روی تابوتی که بدن مرد تو روی آن اربأاربأ و بی سر خوابیده ….
هی فکر میکنم آخر باری که چهره اش را دیدی پشت این تکنولوژی لعنتی بوده و با لب های خشکش و چشم های عباس گونه اش……هی فکر میکنم یعنی امشب علی را چگونه میخوابانی….خودت چی میکنی ؟
هی به تسبیح توی دستت فکر میکنم ، به چفیه ای که توی دستت داری و محکم فشارش میدهی ،….هی فکر میکنم کاش کنارت بودم این روزها ، آب دستت میدادم، از روی خاک بلندت میکردم، مراقبت بودم،کنیزت بودم و هوایت را داشتم، و مدام ذهنم گریز میزند به ……
به چادر خاکی توی کوچه های مدینه ،و به زینب س که روضه های شب دهمش که قرار است نفس مارا ببرد …آن موقع ها که نبودیم، اما کاش حالا که هستیم بتوانیم برای تو فایده داشته باشیم…
تو که حالا ما را عجیب هوایی زینب کرده ای ،با صلابتت ….
کاش تو با ما بگویی بین شما گفت و گوها چگونه بود که او غوغا کرد بین دل های مرده ی ما و تو اینقدررررررر سخت امتحان شدی،روح بی منتهای تو چه معامله ای با خدا کرده که حالا تو اسطوره زن بودن میان مایی …..
کاش با ما کمی بیشتر سخن بگویی ?
همسر شهید حججی هم متفاوت است.