#داستان
شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد.
فکر میکرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفید میپوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید.
استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد.
استاد بسیار ریاضت میکشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه میخوابید.
مدتی گذشت…
استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است.
شاگرد گفت:
دارم مراحل تشرف را میگذرانم.
سفیدی لباسم نشانهی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک میکند.
ریاضت موجب میشود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن میگذشت.
بعد گفت:
«تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای درحالیکه در اصل امور ظاهری و تقلید از آن بدون تحول درونی، اهمیتی ندارد.
آن حیوان را آنجا میبینی؟
او هم موی سفید دارد، فقط گیاه میخورد و در اصطبلی روی کاه میخوابد.
فکر میکنی ممکن است او هم روزی استادی واقعی شود؟
همراه ظاهر باطن را نیز باید ساخت.