#سحرهای_بندگی
یک روز دیگرهم … گذشت !
به همین سادگی
?لحظات مهمانی،بسرعت به پیش می روند …
و من نمیدانم،چند سحر،فرصت آرام گرفتن
در آغوش تو را دارم؟
?به خودم که می نگرم؛
حتی لحظه ای از این ضیافت را،
چشم انتظاری نتوانم کرد.
?اما؛کرامت تو که بر من مستولی میشود؛
دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!
?جانِ عالم به فدای یک بوسه ات … خدا
همه ی سال،دلواپسی،مهمان دلم بود؛
نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!
?و این تویی که باز گداپروری کردی…
و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت،
جای دادی …
و من نشسته ام اینجا؛
درست سر بر زانوان تو ……
و حرارت آغوشت را به هیچ
مأمن دیگری،نمی دهم!
?اما دلم شور میزند … دلبرم
نکند؛امراضِ دلم،مرا از تو بگیرند.
?نیمه شب را،به قصد علاج آمده ام …
طبیب تویی؛نَفْسِ بیمارم را،
شفا نداده،رها مکن!
?دستان خالی ام، پر از تکرار"یا طبیب” شده.
یقین دارم بی اجابت،رهایم نخواهی کرد.
هر روز ماه رمضان به همین آسانی میگذرد و ....