#داستانک
نفس آدمی و عبرت از مرگ
بوستان سعدی
مردی پارسا و زاهد، عمری را با قناعت گذرانده بود.
روزی از روزها، قطعه گران بهایی از جنس طلا به دستش افتاد.
ابتدا از آن پرهیز کرد، اما آرام آرام طمع در او رخنه کرد و اندیشه او را پریشان ساخت.
شب و روز در این فکر فرو رفته بود که این طلای ارزشمند را می فروشم و از بهای آن برای خود خانه مجلل می خرم، خدمتکار می گیرم، لباس های نو و گران قیمت می پوشم، فرش ها و بسترهای ارزشمند راحت تهیه می کنم.
خسته شدم از این همه سختی کشیدن!
از این به بعد با عیش و خوشی و ناز و نعمت زندگی می کنم.
خلاصه این خیال های پریشان آنقدر او را به خود مشغول کرده بود که عبادت ها و راز و نیازهایش فراموش شد.
در صحرا همان طور که بی قرار و آشفته می گشت، دید مردی از خاک گور گِل درست می کند تا از آن خشت بسازد.
این صحنه را که دید، به یاد مرگ افتاد، به فکر فرو رفت و به شدت پشیمان شد.
نفس آدمی وعبرت از مرگ