بسم الله الرحمن الرحیم
مشتاق بوی بهشت شده ام…
شبى که پیامبر به آسمانها سفر کرد، سفر معراج! ایشان هفت آسمان را پشت سر گذاشته بودند و اکنون در بهشت بودند
به به! عجب بوى خوشى مى آمد!
ایشان نگاهى به اطراف خود کردند و پرسیدند:
این بوى خوش از چیست که تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پیدا کرده است؟
ایشان مدهوش این بو شده بود.
براى همین از جبرئیل سوال کرد: این عطر خوش چیست؟
جبرئیل گفت: این بوى سیب است!
سیصد هزار سال پیش، خداى متعال، سیبى با دست خود آفرید.اى محمد(صلی الله علیه و آله ) سیصد هزار سال است که این سول براى ما بدون جواب مانده است که خداوند این سیب را براى چه آفریده است؟
همه مى خواستند به راز خلقت این سیب پى ببرند.
و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد او آمدند.آنان همراه خود همان سیب را آورده بودند.
سپس آنها گفتند: اى محمد! خدایت سلام مى رساند و این سیب را براى شما فرستاده است.
آرى، او آن شب مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذیرایى کند.
خداوند، سیصد هزار سال قبل، هدیه پیامبر خود را آماده کرده بود.
هدف خدا از خلقت آن سیب خوشبو چه بود؟
اما فرشتگان به راز خلقت سیب پى نبردند.
باید صبر کنند تا پیامبر آن سیب را بخورد و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گیتى گذارد، آن وقت، راز خلقت این سیب براى همه معلوم مى شود.
فاطمه (سلام الله علیه ) به دنیا آمد و پیامبر همواره او را مى بوسید.دیگر فاطمه (سلام الله علیه ) بزرگ شده بود و مادر حسن و حسین (علیهم السلام) بود؛
اما او باز هم فاطمه (سلام الله علیه) را مى بوسید.
عایشه که این منظره را مى دید زبان به اعتراض گشود.او به عایشه گفت: «فاطمه من از آن میوه بهشتى خلق شده است، هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمهام را مى بویم و مى بوسم».
آرى، فاطمه او بوى بهشت مى دهد.
پیامبر هنوز در خانه فاطمه (سلام الله علیه ) است.این خانه، بهشت پیامبر است
است.ساعتى مى گذرد، اکنون پیامبر به خانه خود مى رود.
ما هم که خیلى خسته ایم.بیا به خانه دوستم که در این شهر است برویم.
در خانه دوستم را مى زنم.او از دیدن ما خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه دعوت مى کند.از شدت خستگى خوابمان مى برد.
بعد از چند ساعت او ما را صدا مى زند.مثل این که خیلى خوابیده ایم، صداى اذان مى آید.
سریع براى نماز آماده مى شویم، وضو مى گیریم و به مسجد مى رویم.
من با خود فکر مى کنم کاش مى شد همیشه در این شهر مى ماندیم و از حضور پیامبر استفاده مى کردیم.انسان هر چه در این شهر بماند سیر نمى شود.
بعد از نماز قدرى در مسجد مى نشینیم و بعد به سوى خانه دوستمان مى رویم.
مى بینم که در فکر هستى.مى فهمم که دلت براى خانواده ات تنگ شده است.
راستش را بخواهى من هم دلم هواى وطن کرده است.رو به تو مى کنم و مى گویم:
همسفر! آیا نمى خواهى براى خانواده خود سوغاتى بخرى؟
مگر تصمیم گرفته اى که برگردیم؟
به هر حال، ما باید سوغاتىها را بخریم و کم کم براى رفتن آماده بشویم.
حالا نمى شود بدون سوغاتى به شهر خود برگردیم.
نه، پیامبر دستور داده وقتى از سفر بر مى گردید حتما براى خانواده خود یک هدیه اى ببرید اگر چه آن هدیه، قطعه سنگى باشد.
با هم قرار مى گذاریم تا فردا براى خرید سوغات به بازار مدینه برویم.
قسمت چهل و نهم
?کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
مشتاق بوی بهشت شده ام...سرزمین یاس، قسمت چهل و نهم