حضرت آیت الله #مظاهری می فرماید:
خدا رحمت کند پدرم را، ایشان می فرمود:
آن وقت، با قافله به کربلا می رفتند. جایی منزل کردیم، دیدیم یک آقایی آنجا خوابیده است.
گفتیم: شاید غذا نخورده باشد. یک کسی رفت، بیدارش کرد و گفت: بیا غذا بخور.
آن مرد گفت: پلومرغ داری؟ گفت: نه. گفت: نه من نمی آیم.
آن کس گفت: ما آمدیم، خیال کردیم دیوانه است. در وسط راه و پلومرغ! به عنوان غذا حتی نان خالی نیز گیرشان نمی آید، حالا به او می گوییم بیا ناهار بخور می گوید پلومرغ دارید یا نه! گفت: فهمیدیم که دیوانه است.
گفت: اتفاقا رکن الملوک اصفهان رسید. بعد از شستن دست ناهار را کشید، به من تعارف کردند، گفتم: من ناهار خورده ام اما این آقا که این جا خوابیده، ناهار نخورده است و می گوید که پلومرغ می خواهم.
رکن الملوک گفت: خوب ما که پلومرغ داریم، بروید صدایش کنید،
می گوید: رفتیم بیدارش کردیم و گفتیم پلومرغ آمد، بیدار شو. آن مرد آمد بر سر سفره و پلومرغش را خورد.
وقتی خوردنش تمام شد برای این که خیال می کردند که دیوانه است، خواستند سر به سرش بگذارند،
رکن الدوله از او پرسید: پلومرغ یعنی چه، آن هم وسط بیابان، حالا اگر ما نرسیده بودیم چه؟
آن مرد گفت: می دانستم که پلومرغ می رسد حال اگر از جانب تو نمی رسید از جانب کسی دیگر می رسید.
رکن الملوک پرسید: از کجا؟ به چه دلیل می گویی؟
گفت: برای این که من قاری بودم برای یک هندی سر قبرش در مقبره ای از مقبره های حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام قرآن می خواندم. رسم آن ها این بود که شب به شب برای من غذا می آوردند. همیشه پلومرغ بود. اتفاقا آن هندی که هر شب برایم غذا می آورد، در گذشت و دستگاه به هم خورد. دیگر کسی نبود که به من پول بدهد تا چه رسد به این که برایم غذا بیاورد.
من بر سر قبر امیرالمؤمنین علیه السلام آمده و خطاب به آن حضرت گفتم:
یا علی! تو از این هندی کمتر نیستی. این قرآنی را که برای او می خواندم برای تو می خوانم پولی که او می داد از تو نمی خواهم اما پلومرغ را می خواهم تو این را بده من نیز قرآن را برایت می خوانم. من قاری تو، پلومرغ هم از تو.
خلاصه این معامله را با آن حضرت انجام دادم. از آن وقتی که این معاهده بود تا به حال در هر شبانه روز یک دفعه، پلومرغ رسیده است.
#پندها و حکایت های اخلاقی/ 194 - 193.
ماجرای پلو ومرغ...