آقا محمدتقی ولحظات آسمانی شدنش.
محمدتقی از پیش طاهر که برگشت حدود ده دقیقه به 2 بعداز ظهر بود. 21فروردین صدای تانکهای دشمن و میشنیدیم اسلحه تو دستش بود وداشت دید میزد.
یهو محمدتقی به نیروها هشدارداد که: خمپاره وهمه خیز برداشتیم و بخیر گذشت. ازجاش بلند شد ومی خواست تغییرمکان بده توی سنگر. منم اومدم برم سمتش که خاکهای لباسش وبتکونم. دیگه نفهمیدم چی شد.
خمپاره ای خورد به نیم متری جایی که محمدتقی ایستاده بود و از شدت انفجار من پرت شدم به دیواره ی سنگر وچند ثانیه ای گیج بودم، گرمای خون پیشونی وبینی م به من فهموند که زنده م.
یهو یاد لحظه قبل انفجار افتادم که محمد داشت میومد سمت من. کل فضای سنگر پر از خاک بود و چیزی دیده نمیشد فقط یه سیاهی، یه سایه روبروم میدیدم، باهمه ی وجودم میگفتم خدایا فقط تقی من نباشه?
رفتم دیدم محمدتقیه وقتی میخوابید دهنش بازبود اونجا هم دیدم دهنش بازه. دوسه تا سرفه کوچیک و…چشم راستش کاملا پراز خون بود. دست کشیدم روی چشاش، پیشونیش سوراخ شده بود?
پشت بیسیم فقط داد میزدم محمود محمود تقی. واز بچه ها خواستم سریع آمبولانس بفرستن. عزیزترین دوستم ومهربان برادرم جلوی چشمام پرپرشده بود?
اتفاقی که همش ازش میترسیدم.
همه ی توانمون رو جمع کردیم تا از اونجا حرکتش بدیم و از مهلکه خارج کنیم. سنگین شده بود. جسم بی جانش? رو که امیدوار بودیم زنده باشه بلندکردیم. چندقدم میرفتم وزمین می خوردم. بالاخره ماشین امداد رسید ورسوندیمش پست امداد خلصه.
فقط داد میزدم تورو خدا زودتر بهش برسین. شال محمدتقی رو از گردنش گرفتم. آمبولانسی اومد و خودمم دیگه داشتم ازهوش میرفتم? رسیدیم بیمارستان به من آرامبخش تزریق کردن و دیدم یکی از پرسنل بیمارستان داشت به همکارش می گفت:اون شهیدی که توی اون اتاقه….
ومن داد زدم گفتم شهیـــــــد؟؟؟???
راوی: آقای حسین مولوی
شهید محمدتقی سالخورده
لحظات آسمانی شدن شهید سالخورده.