فـامیل خـــدا
فـامیل خـــدا
?کودکی با پاهای بـرهنـه بر روی برفها ایـستاده بـود وبا نگاه همـراه حـسرت و اندوه به ویـترین فـروشگاهی نگاه می کرد و از سـرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از سـرما از روی زمـین جابجا می کرد.خـانمی در حـال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لـباس و کفش خرید و گفت: مواظب خـودت باش.
کودک که حالا احـساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لبـاس های تـو تنشو دو دستی بغل کرده بود، پرسید: ببخشید خـانم شما خـدا هستید؟ زن لـبخند زد و پاسـخ داد: نه من فقط یکی از بـنده های خــدا هستم .
کودک گفت: می دانـستم با او نـسبت دارید.?