بسم الله الرحمن الرحیم
فریاد مهتاب! (پرواز به اوج اسمان)
اشک در چشمان علی حلقه میزند ، او باور نمیکند که امشب ، آخرین شبِ زندگی فاطمه باشد .
نگاه علی به صورت فاطمه دوخته شده است . ناگهان فاطمه این چنین میگوید: «علیکُم السّلام» .
علی به خود میآید ، آیا کسی وارد اتاق شده است؟
تو هر چه نگاه میکنی کسی را نمیبینی . پس فاطمه به چه کسی سلام کرد؟
فاطمه رو به علی میکند و میگوید: «پسر عمو ، نگاه کن ، جبرئیل به دیدن من آمده است ، الآن او به من سلام کرد و من جواب او را دادم ، او به من خبر داد که امشب ، شب آخر زندگی من است و من فردا به اوج آسمانها پرواز میکنم» (1)
آری ، سفر فاطمه قطعی شده است ، در آسمانها غوغایی به پا شده است ، همه خود را برای مراسم استقبال از فاطمه آماده میکنند .
? اکنون ، فرصت خوبی است تا فاطمه حرفهای خود را با علی بزند . علی سر فاطمه را به سینه گرفته است و به شدّت گریه میکند . قطرات اشک علی بر صورت فاطمه میریزد.(2)
فاطمه این چنین سخن میگوید:
ــ علی جان! تو باید در مرگ من صبر داشته باشی ، یادت هست در روز آخر زندگی پدرم ، او به من وعده داد که من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد ، اکنون موقع وعده پیامبر است . علی جان! اگر در زندگی از من کوتاهی دیدی ببخش و مرا حلال کن.(3)
ـ ای فاطمه! تو نهایت عشق و محبّت را به من ارزانی داشتی ، تو با سختیهای زندگی من ساختی ، تو هیچ کوتاهی در حقّ من نکردی .
ــ علی جان! از تو میخواهم که بعد از من با فرزندانم ، مهربانی بیشتری داشته باشی، بعد از من با دختر خواهرم ، اَمامه ، ازدواج کن ، زیرا او با فرزندان من مهربان است .
ــ فاطمه جان! تو به زودی حالت خوب میشود و شفا مییابی .
ــ نه ، من به زودی نزد پدر خود میروم ، علی جان! من وصیّت دیگری هم دارم.(4)
ــ چه وصیتّی؟
ـ بدنم را شب غسل بده، شب به خاک بسپار ، تو را به خدا قسم میدهم مبادا بگذاری آنهایی که بر من ظلم کردند بر سر جنازه من حاضر شوند ، آنهایی که مرا با تازیانه زدند ؛ محسن مرا کشتند نباید بر پیکر من نماز بخوانند.(5)
ــ چشم ، فاطمه جان! من قول میدهم نگذارم آنها بر پیکر تو نماز بخوانند.(6)
ــ علی جان! من میخواهم قبرم مخفی باشد.(7)
ــ چشم ، فاطمه جان!
ــ علی جان! از تو میخواهم که خودت مرا غسل دهی و کفن نمایی و در قبر بگذاری ، علی جان! بعد از آنکه مرا دفن کردی، بالای قبرم بنشین و قرآن و دعا بخوان ، تو که میدانی من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شیدای صدای دلنشین تو هستم! علی جان! به سر قبرم بیا، چرا که دل من به تو انس دارد.(8)
ــ فاطمه جان! من وصیّتهای تو را انجام میدهم ، ولی من هم چند خواسته از تو دارم .
ــ چه خواستهای؟
ــ اگر من در حقّ تو کوتاهی کردم مرا حلال کنی و ببخشی ، دیگر این که وقتی نزد پیامبر رفتی سلام مرا به او برسانی .
اشک در چشمان علی حلقه میزند ، بغض راه گلوی علی را میبندد ، فاطمه منتظر است تا علی سخن خود را تمام کند .
میدانم که تو هم منتظر هستی ،
به راستی علی چه میخواهد بگوید؟
??فاطمه جان! وقتی نزد پدر خود رفتی مبادا از من پیش او شکایت کنی.(9)
خدایا ، منظور علی از این سخن چیست؟
آری ، او بغضی نهفته در گلو دارد ، او اشک میریزد و نمیتواند سخن بگوید.
علی فقط گریه میکند ، سر فاطمه بر سینه اوست ، فاطمه ، امانت خدا در دست او بود ، فاطمه ، تمام عشق علی بود ، امّا دشمنان با عشق علی چه کردند؟ در مقابل چشم علی ، او را تازیانه زدند ، سیلی به صورتش زدند ، پهلویش را شکستند.
_و او برای حفظ اسلام صبر کرد ، پیامبر از او خواسته بود که در همه این بلاها صبر کند . او به پیامبر قول داده بود ، باید بر سر قول خود باقی میماند .
علی نگاهی به صورت فاطمه میکند ، میبیند که فاطمه گریه میکند ، به راستی چرا فاطمه گریه میکند؟
او که به زودی به آرزویش که رهایی از قفس دنیا بود میرسد ، پس چرا اشکش جاری شده است ؟
??علی رو به او میکند و میگوید:
ــ فاطمه جان! چرا گریه میکنی؟
ــ من برای غربت و مظلومیّت تو گریه میکنم ، میدانم که بعد از من با سختیها و بلاهای زیادی روبرو خواهی شد .
ــ فاطمه جان! گریه نکن ، من در راه خدا بر همه آن سختیها صبر خواهم نمود.(10)
_علی جان! از نگاه تو بوی غم میآید، گریه مکن که گریه تو دل مرا میسوزاند
_علی جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمیگفتی هر گاه دلم میگیرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام میگیرم؟ پس چرا به من نگاه نمیکنی؟ چرا سر خود را به زیر افکندهای؟ ️نکند از سرخیِ چشم و کبودی صورت من غمگین شدهای؟
_جانِ فاطمه، سرت را بالا بگیر، جانِ من به فدای تو! فاطمه تو، فداییِ توست: روُحی لَکَ الفِداء …
_علی جان! من بار سفر بستهام و به زودی از پیش تو میروم، امّا بدان که تو همیشه در قلب من هستی، پیوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمیشود.
_علی جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برایم بازگو کن! میدانم که وقتی من رفتم، تو هیچکسی را نخواهی داشت تا با او درددل کنی، تو به بیابان پناه خواهی برد و با چاه سخن خواهی گفت…
_علی جان! وقتی اشک چشم یتیمان مرا ببینی، وقتی نگاه کنی و ببینی حسن و حسین من، زانویِ غم در بغل گرفتهاند، چه خواهی کرد؟
گروهی از مردم میخواهند به عیادت فاطمه بیایند ، امّا فاطمه گفته است که به هیچکس، اجازه ملاقات ندهند . او میخواهد در این روز آخر زندگی به حال خودش باشد.
قسمت پنجاه و دوم
ادامه دارد…..
کتاب فریاد مهتاب نوشته مهدی خدامیان
منابع
1.دلائل الإمامة ص 133، بحار الأنوار ج 43 ص 209.
2.روضة الواعظین ص 151، بحار الأنوار .
3.بحار الأنوار ج 43 ص 201
4.بیت الاحزان ص177 مستدرک الوسائل ج2 ص134
5.بحار الأنوار ج 43 ص 205،
6.بحار الأنوار ج 43 ص 192.
7.مستدرک الوسائل ج 2 ص 186،
8.مستدرک الوسائل ج 2 ص 290،
9.الموسوعة الکب
فریاد مهتاب! قسمت پنجاه و دوم