بسم الله الرحمن الرحیم
فریاد مهتاب! (پرواز به اوج اسمان)
ابوبکر با شنیدن سخن عُمَر ، مقداری آرام میشود . فاطمه ، سخن عُمَر را میشنود ،
?برای همین میگوید: «من بعد از هر نماز شما را نفرین میکنم» .
بار دیگر صدای گریه ابوبکر بلند میشود . عُمَر از جای خود بلند میشود ، ابوبکر هم برمیخیزد و آنها خانه را ترک میکنند .
?آیا به راستی ابوبکر از نفرین فاطمه ترسید؟
آنطور که من میدانم ابوبکر بسیار زیرک است، هدف او از این سخنان، چیز دیگری بود. اگر او واقعاً از کردار خود پشیمان شده بود، چرا اینقدر زود از سخن خود دست کشید؟
معلوم میشود که او این سخنان را از روی واقعیّت نگفت.
علی ، کنار فاطمه نشسته است ، فاطمه خوشحال است که درس خوبی به خلیفه داده است .
فاطمه نگاهی به علی میکند و میگوید:
ــ علی جان! تو از من خواستی که آنها را به خانه راه دهم ، آیا آنچه را از من خواستی انجام دادم؟
ــ آری .
ــ حالا من اگر از تو یک چیز بخواهم قبول میکنی؟
ــ آری ، فاطمه جانم!
ــ من از تو میخواهم که وقتی من از این دنیا رفتم نگذاری این دو نفر بر جنازهام نماز بخوانند …..(1)….
آری! فاطمه به فکر این است که برای همیشه تاریخ، پیام مهمّی بگذارد. هر کس که تاریخ را بخواند از خود سؤل خواهد کرد که چرا ابوبکر بر پیکر دخترِ پیامبر نماز نخواند.
?خلیفه به سوی مسجد میرود ، امّا هنوز دارد گریه میکند . او با خود فکر میکند آیا ریاست چند روزه دنیا ، ارزش آن را داشت که من فاطمه را از خود برنجانم؟
مردم وقتی گریه خلیفه را میبینند ، تعجّب میکنند ، نزد او میآیند و چنین میگویند:
ــ چه شده است ای خلیفه! چرا گریه میکنی؟
ــ آیا درست است که هر کدام از شما در کمال آرامش باشید و مرا به حال خود رها کرده باشید؟
من به این بیعت شما نیاز ندارم ، من دیگر نمیخواهم خلیفه شما باشم .
مردم تعجّب میکنند ، مگر فاطمه به خلیفه چه گفته است که او اینقدر عوض شده است؟
آری ، ابوبکر از نفرین فاطمه ، خیلی ترسیده است .
اگر چه فاطمه در بستر بیماری است ، امّا تا جان دارد از حق، دفاع میکند .
مردم نمیدانند چه کنند ، چگونه خلیفه خود را آرام کنند . سرانجام تصمیم گرفته میشود تا عدّهای نزد خلیفه بروند و به او چنین بگویند:
?«ای خلیفه ، اگر تو از مقام خود، کنارهگیری کنی اسلام نابود خواهد شد ، امروز بقای اسلام به خلافت توست ، هیچکس نمیتواند جای تو را بگیرد» .
و اینگونه است که خلیفه آرام میشود …..(2)……
…….اکنون فاطمه لحظه به لحظه بدتر میشود ، او گاهی از هوش میرود و گاهی به هوش میآید .
او دیگر برای پرواز به سوی آسمانها آماده است ، او میخواهد به دیدار پدر مهربان خود برود ، امشب شب سیزدهم ماه «جَمادی الاولی» است .
در این مدّت ، فاطمه چقدر بلا و سختی کشیده است .
آیا امشب با من به عیادت فاطمه میآیی؟
خدای من! گویا امشب در این خانه خبرهایی است!
فاطمه در بستر بیماری است ، نگاه علی به چهره همسرش، خیره شده است .
فاطمه چشمان خود را باز میکند ، علی را در کنار خود میبیند ، رو به او میکند و میگوید:
▪️ــ علی جان! من الآن ، خوابی دیدم .
▫️ــ در خواب چه دیدهای، ای عزیز دلم؟
▪️ــ در خواب ، پدرم را دیدم ، او در قصر سفیدی نشسته بود ، وقتی با او روبرو شدم به من گفت: «دخترم ، نزد من بیا که من مشتاق تو هستم»
▫️ــ تو در جواب چه گفتی؟
▪️ــ من به او گفتم: «به خدا قسم ، من نیز مشتاق دیدار تو هستم» .
▫️ــ و پیامبر چه گفت؟
▪️ــ او به من چنین گفت: «تو به زودی مهمان من خواهی بود» …..(3)…..
اشک در چشمان علی حلقه میزند ، او باور نمیکند که امشب ، آخرین شبِ زندگی فاطمه باشد .
قسمت پنجاه و دوم
ادامه دارد…….
کتاب فریاد مهتاب نوشته مهدی خدامیان
?منابع
1.بحار الانوار ج 29 ص390 شرح نهج البلاغه ج16 ص281
2.لإمامه السیاسة ج 1 ص 20، بحار الأنوار ج 28 ص 358.
3.بحار الأنوار ج 43 ص 179، اللمعة البیضاء ص 859، الموسوعة الکبرى عن فاطمة الزهراء ج 14 ص 229.
#از_شهادت_تا_شهادت
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده
فریاد مهتاب! قسمت پنجاه و دوم