خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید.
* در مدتی که به سوریه رفته بود، چند بار تماس گرفت، آخرین بار بسیار خوشحال بود واز زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) تعریف میکرد.
* 12 ساعت بعد به شهادت رسید، آنطور که هم رزمانش تعریف میکنند، خمپارهای به نزدیکی همسرم و چهار نفر از همرزمان برخورد میکند که شهید سیاهکالی از همه نزدیکتر بوده و پای راستش بهشدت مجروح میشود، پای چپ نیز میشکند و سرو صورتش نیز آسیب میبیند، در لحظات آخر چند ثانیه دستش را بر پیشانی قرار میدهد و نام امام زمان(عج) و سیدالشهدا(علیه السلام) را میبرد تا به شهادت میرسد.
* دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود… در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است.
* حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم.
* به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم…
* پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم.
* هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس.
ادامه
«فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی».