لیلی و مجنون
آن شب قرار بود مصطفی تهران
بمونه،
عصر بود و من در اتاق عملیات
نشسته بودم که ناگهان در
باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم.
منو نگاه کرد و گفت:
“مثل اینکه خوشحال نشدی
دیدی من برگشتم!
من امشب برای شما برگشتم.”
گفتم: “نه، تو هیچ وقت به خاطر
من برنگشتی. برای کارت
آمدی.”
با همون مهربونی گفت:
“… تو می دونی من در همه
عمرم از هواپیمای خصوصی
استفاده نکردم ولی امشب
اصرار داشتم برگردم،
با هواپیمای خصوصی اومدم که
اینجا باشم.”
گفتم: “مصطفی من عصر که
داشتم کنار کارون قدم می زدم
احساس کردم اینقدر دلم پُره که
می خوام فریاد بزنم.
احساس کردم هر چی توی این
رودخانه فریاد بزنم، باز نمی
تونم خودمو خالی کنم.
اون قدر در وجودم عشق بود
که حتی تو اگر می آمدی نمی
تونستی منو تسلی بدی.”
خندید و گفت: “تو به عشقِ
بزرگتر از من نیاز داری و اون
عشق خداست.
باید به این مرحله از تکامل
برسی که تو را جز خدا و عشق
خدا هیچ چیز راضی نکنه
حالا من با اطمینان خاطر می تونم
برم….”
شهید مصطفی چمران
منبع: نیمه پنهان ماه، ص44
عشق کامل، عشق خداییست.