...شوم ...
شوم
پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت.
مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند.
اتفاقا شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت.
یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است، به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند.
دستور داد او را حاضر کنند.
وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد.
مرد گفت ای پادشاه، من خلعت و انعام نمی خواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم.
گفت بگو.
گفت صبح اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو
بودی.
امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی.
خودت انصاف بده، بین ما دو نفر، کدام شوم تر هستیم؟