شهید صیاد شیرازی و خاطرات همسر او.
وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می آمد تهران جلسه یا مأموریت و می رفت. وقتی می فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: « چرا نیامدی علی؟» عذر خواهی می کرد که: « کار داشتم»، ولی مرتب تلفن می زد.
همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا می کردم سالم باشد. دلم برایش شور می زد، به خصوص که هر چند وقت یک بار بدن مجروحش را می آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا می شد و
می رفت منطقه.
هر بار که در می زدند، می گفتم دیگر تمام شد. حتماً این بار خبرش را آورده اند. یک بار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: « علی آقا طوریش شده؟» خنده شان را که دیدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم. » پیغامش را دادند و رفتند.
بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرشان کجاست و چرا این قدر دیر به دیر می آید و برای چه؟ بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد، مدام می رفت مأموریت. من و بچه ها فقط می توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت مأموریت. از مأموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم؛ شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد.
وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن زندگی آن چنانی نبودیم…
شهید صیاد شیرازی و خاطرات همسر او.