شهادتنامه امام صادق علیه السلام.
منصور دوانیقی (لعنه الله) برای حسن بن زید - که والی او بر حرمین بود - فرمان فرستاد به این مضمون که: خانه جعفر بن محمد (علیهما السلام) را آتش بزن.
آن ملعون نیز به درون خانه حضرت، قطعه آتشی افکند و درب خانه و دالان آن آتش گرفت.
حضرت صادق (علیه السلام) بر روی آتش راه می¬رفت و آن را با گامهای خود خاموش می¬نمود و می¬فرمود:
« أَنَا ابْنُ أَعْرَاقِ الثَّرَى أَنَا ابْنُ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلِ اللَّهِ ؛ من فرزندی از تبار آسمانیانم. من فرزند ابراهیم خلیل الرحمن هستم».
منصور ملعون بارها آن حضرت را احضار کرده و قصد کشتن ایشان را داشت که هر بار به سببی آن حضرت از کید و مکر آن ملعون نجات یافتند.
از آن جمله محمد بن ربیع حاجب می¬گوید: روزی منصور ملعون در قصر خود در قبة الخضراء (گنبد سبز) نشسته بود و روزی که منصور در آنجا می¬نشست، روز کشتار (یوم الذبح) نامیده می¬شد.
نیمه شب منصور اعین به پدرم ربیع گفت: هم اکنون نزد جعفر بن محمد فرزند فاطمه برو و در هر حالتی که او را دیدی بدون هیچ تغییری او را نزد من آر.
پدرم مرا خواست و به من که تندخوترین و سنگدل ترین فرزندانش بودم گفت: نزد جعفر بن محمد می¬روی و درب خانه را نمی¬کوبی تا فرصت تغییر حالت پیدا کند؛ بلکه از دیوار خانه بالا می¬روی و او را در همان حالی که او را یافتی به اینجا می¬آوری.
محمد بن ربیع می¬گوید: بیشتر شب گذشته بود و جز اندکی نمانده بود که رفتم و نردبان نهاده و از دیوار بالا رفته و وارد خانه شدم و دیدم روی پا ایستاده و مشغول نماز است.
هنگامی که سلام نماز را داد گفتم برخیز که امیر تو را فراخوانده است.
فرمود: بگذار تا دعایم را بخوانم و لباسم را بپوشم. گفتم اجازه چنین کارهایی نداری.
فرمود: پس به دستشویی رفته، وضو سازم؟ گفتم بر این کار نیز راهی نیست خودت را مشغول نکن، من نخواهم گذاشت چیزی را تغییر دهی.
محمد بن ربیع (لعنه الله) می¬گوید: آن حضرت را سر برهنه و پای برهنه با یک پیراهن از منزل بیرون آوردم و چون بیش از هفتاد سال از سن او گذشته بود، پس از مدتی که راه رفت، ضعف پیری بر او چیره شد ….. .
هنگامی که چشم منصور (لعنه الله) به امام صادق (علیه السلام) افتاد به تندی با ایشان صحبت کرد و گفتگوی سختی بین آن دو بالا گرفت.
در این حال منصور (علیه اللعنة) دست به شمشیر برد و قسمتی را از غلاف بیرون کشید.
منصور ملعون همچنان حضرت صادق (علیه السلام) را مورد عتاب قرار داده و آن حضرت عذر می¬آورد.
در این حال منصور قسمت بیشتری از شمشیر را بیرون کشید؛ اما ناگهان شمشیر را غلاف کرد و سر به زیر انداخت و پس از لحظاتی سربلند کرده و خطاب به حضرت گفت: گمان می¬کنم راست می¬گویی.
سپس حضرت را احترام کرده، سوار بر یکی از اسب¬های مخصوص خود نمود و ده هزار درهم نیز به ایشان هدیه داد.
ربیع می¬گوید بعدها در فرصتی خلوت، از خشم و کینه منصور (علیه اللعنة) و پس از آن احترام و اجلال او نسبت به امام صادق (علیه السلام) سوال کردم و گفتم: من شک نداشتم که او را خواهی کشت ولی به طور ناگهانی این وضعیت برگشت و آن خشم به خشنودی گرایید.
منصور گفت: من بر قتل جعفر اصرار داشتم و تصمیم داشتم هیچ عذری از او نپذیرم؛ وقتی برای کشن او در مرحله اول تصمیم گرفتم، پیامبر (صلی الله علیه و آله) در برابر من مجسم شد؛ در حالی که دستانش را باز کرده، آستین¬ها را بالا زده، چهره عبوس کرده و بر من رو ترش نموده بود، بین من و او حایل شد. من با دیدن این وضعیت رو برگداندم.
سپس برای بار دوم تصمیم گرفتم و شمشیر را از نیام بیرون کشیدم. مجددا دیدم پیامبر ظاهر شد و آن قدر نزدیک من آمد که آماده بود اگر اقدامی کنم، او نیز اقدام کند و من با دیدن این وضعیت دست نگه داشتم.
اما برای بار سوم جسارت نموده و با خود گفتم: اینها ساخته خیال است و شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم. ناگاه پیامبر خدا ظاهر شد؛ آستین¬ها را بالا زده و رنگ چهره¬اش سرخ و عبوس و در هم و گرفته بود و گویا که دستش را روی من نهاده و آماده اقدام شده بود و من ترسیدم که اگر حرکتی از خود نشان دهم، او سبقت گیرد. پس از آن بود که من منصرف شدم.
در نهایت منصور (لعنه الله) با خوراندن انگور زهر آلود به آن حضرت، ایشان را به شهادت رساند.
امام صادق (علیه السلام) وصیت فرمودند تا هفت سال در موسم حج برای ایشان مجلس عزاداری برپا شود و مالی را نیز وقف فرمودند تا هر سال در آن راه صرف گردد.
شهادتنامه امام صادق علیه السلام.