راوی یکی از دوستان شهید سیدمجتبی عـلــمــــدار
رفتم وضو بگیرم و آماده بشم برای نماز صبح …
آروم حرکت کردم تا به نماز خونه گردان رسیدم.
هنوز ساعتی تا اذان صبح مونده بود … جلوی نماز خونه یک جفت کتونی چینی بود.
توجهم بهشون جلب شد.
نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی توی نماز خونس و مشغول مناجاته
به شدت اشک می ریخت.
اونقدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم.
با خودم گفتم : خدایا این کیه که تو دل شب اینطوری گریه می کنه!؟
خواستم برم داخل ولی گفتم خلوتش رو به هم نزنم
پشت در ایستادم.
گریه هاش روی من هم اثر کرد
ناخواسته به حالش غبطه خوردم … خودم رو سرزنش می کردم و اشک می ریختم.
با خودم گفتم : ببین این بچه بسیجیا چطور قدر این لحظه ها رو می دونن.
ببین چطور با خدا خلوت کردن
هنوز نتونسته بودم تشخیص بدم اون فرد چه کسیه …!
موقع اذان برگشتم و وارد نماز خونه شدم.
دیگه رفته بود !
وقتی به محل مناجاتش رسیدم باورم نمی شد …
هنوز محل مناجاتش از اشک چشماش خیس بود
خیلی دوست داشتم بدونم اون شخص کیه ….
کفشای کتونیش حالت خاصی داشت ، توی ذهنم مونده بود
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم
بلاخره همون کتونی رو توی پاش دیدم.
سید خوبی های گردان سید مجتبی علمدار بود.
سید خوبی های گردان سید مجتبی علمدار بود.