سگ شدن به طمع دنیا
خسته و رنجور، به مسجدى رسید .
داخل شد .
وضویى ساخت و دو رکعت نماز خواند.
سپس به گوشهاى رفت تا قدرى بیاساید.
اما سر و صداى بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد .
چندین کودک از معلم خود، درس میگرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود.
بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزى بخورند یا استراحتى بکنند.
دو کودک، در نزدیک شبلى، نشستند و هر یک سفره خود را گشود.
یکى از آن دو کودک که لباسى نو و تمییز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت .
کودک دیگر که سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود .
کودک فقیر، نگاهى مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعى، نان و حلوا می خورد .
قدرى، مکث کرد؛ ولى بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمى به من هم مىدهى تا با این نان خشک، بخورم؟
- نه، نمیدهم!
- اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوى من پایین نمیرود!:|
- اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من مىشوى؟
- آرى، میشوم.
- پس تو حالا سگ من هستى؟
- بله، هستم !
- پس چرا مثل سگها، صدا در نمىآورى؟
پسرک بیچاره، پارس میکرد و حلوا مىگرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.
شبلى در همه این مدت، مینگریست و میگریست .
دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .
شبلى گفت: ((ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد!اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت میکرد و به حلواى دیگرى، طمع نمی بست، سگ دیگران نمىشد و خود را چنین خوار نمی کرد!))