بسم الله الرحمن الرحیم ?
در اوج غربت!
چرا مسلم این طرف و آن طرف را نگاه مى کند؟
او به دنبال کسى مى گردد تا به او وصیّت هاى خود را بگوید.
مسلم چه کسى را انتخاب مى کند؟
اینان که گرد ابن زیاد جمع شده اند، همه نامردان این شهر هستند.
☝️?در این میان نگاهش به آشنایى مى افتد، او را صدا مى زند و به گوشه اى مى رود و وصیّت هاى خود را به او مى گوید.
فکر مى کنى وصیّت مسلم چیست؟
این وصیت مسلم است:
✍?«من در شهر کوفه هفتصد درهم قرض دارم، دلم مى خواهد این لباس جنگى مرا بفروشى و قرض مرا بدهى، همچنین بعد از کشته شدنم، بدن مرا به خاک بسپارى و شخصى را هم به سوى امام حسین"علیه السلام"بفرستى که او را از آمدن به کوفه منصرف کند»…(١)…
??…بعد از این که سخن مسلم تمام مى شود، آن شخص به نزد ابن زیاد مى آید و تمام وصیّت هاى مسلم را به او مى گوید.
ابن زیاد رو به او مى کند و مى گوید:
…«مسلم تو را محرم راز دانست و تو راز او را فاش ساختى، قرض مسلم را ادا کن! امّا با پیکر او هر چه بخواهم، مى کنم و امّا درباره حسین، اگراو به سوى ما نیاید ما هم کارى با او نداریم»…(٢)…
…ابن زیاد دستور داد تا مسلم را بالاى قصر ببرند…(٣)…
…بر بلندى کوفه…
…همه مى گویند که کوفیان بى وفایند. نه، اتّفاقاً آنان خیلى با وفا هستند!
??…حتماً مى گویى که چرا این حرف را مى زنى، این کوفیان بودند که با مسلم بیعت کردند؛ ولى مسلم را تنها گذاشتند؟
…خواننده عزیزم!
…☝️?یادت هست موقعى که مسلم به کوفه آمد چه اجتماع بزرگى به وجود آمد و همه مردم براى دیدن مسلم جمع شدند؟
آن روز همه مردم براى دیدن طلوع مسلم در کوفه جمع شده بودند، امروز هم، همه براى دیدن غروب مسلم جمع شده اند!
خورشید جوانمردى بر بالاى قصر کوفه غروب مى کند!
…?غروب غریبانه اى است، آسمان خونین است!
مردم آمده اند، ببینند که سرانجام مسلم چه مى شود. خوب، این خودش یک نوع وفادارى است. آنها مى توانستند در خانه هاى خود بمانند و بیرون نیایند. امّا آنها باید به کسى که با او بیعت کرده اند، وفادار باشند.
☝️?…مسلم دیگر تنها نیست.
نگاه کن!
…مردم گروه گروه به سوى قصر مى آیند.
همه نگاهها به سوى بالاى قصر خیره مى شود.
مسلم را به پشت بام قصر برده اند.
و یکى از سربازان ابن زیاد با شمشیر برهنه کنار او ایستاده است.همه به چهره خونین مسلم نگاه مى کنند.
…غروب اسوه مردانگى و شجاعت نزدیک است!
مسلم ذکرِ خدا را بر لب دارد.
…☝️?روز عرفه است و مردم بر بلنداى کوه رحمت (جبلُ الرّحمه)، در صحراى عرفات مشغول عبادت هستند.
ولى مسلم بر بلنداى قصر کوفه دعا مى خواند!
نگاه به لب هایش کن! هنوز او تشنه است.
…?او نگاهى به شهر کوفه مى کند و این چنین دعا مى کند: «بار خدایا!، تو میان ما و این مردمى که پیمان خود را با ما شکستند، قضاوت کن! »….(٤)…
دعاى او کوتاه و مختصر است.
مسلم، بالاى بامِ بلا ایستاده است.
نگاه کن! اشک در چشمان مسلم است.
آیا مى دانى این اشک، چه پیامى براى تاریخ دارد؟
نگاه مسلم به کجا خیره شده است؟
به راستى او چه مى بیند که دیگران نمى توانند، ببینند؟
آیا او روزى را مى بیند که سر مطهّر حسین"علیه السلام” را در این شهر مى چرخانند؟
…شاید او براى روزى گریه مى کند که زینب"علیها السلام” را به اسیرى مى آورند.
…آیا مسلم به یاد مولایش افتاده که اکنون به سوى کوفه در حرکت است؟
….دوست من! سفر ما رو به پایان است.آیا موافقى در اینجا برایت حکایتى بگویم؟
…روزى از روزها، پیامبر به عقیل (پدر مسلم) نگاهى کرد و فرمود:
??…«روزى فرا مى رسد که فرزند تو در راه عشق به حسین"علیه السلام"شهید مى شود و اهل ایمان بر شهادتش اشک مى ریزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند».
آنگاه پیامبر شروع به گریه کردن نمود.
گریه پیامبر آن قدر شدید بود که اشکِ چشمهایش بر سینه اش مى ریخت!…(٥)…
….?…منابع……..
١.تاریخ الطبری ج 4 ص ٢٨٢
٢.الإرشاد ج 2 ص٦١
٣.الإرشاد ج 2 ص 63، بحار الأنوار ج 44 ص٣٥٧
٤.مقاتل الطالبیّین ص 67، الإرشاد ج 2 ص ٦٤
٥.الأمالی للصدوق ص 191، بحار الأنوار ج 22 ص٢٢٨
…….مهدی خدامیان ارانی…….
#قسمت_چهلم
___________________
#سفیر_عشق
____________________
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
سفیر عشق قسمت چهلم